زینبزینب، تا این لحظه: 11 سال و 16 روز سن داره

زینب بانو

روزهای قشنگ

چهارشنبه 17 خرداد 1396 12 ماه مبارک رمضان این روزها مهمان خدا هستیم. روزهای قشنگی است. من تلاش میکنم در کنار مادری کردن برای دو بانوی کوچکم هر قدر که میتوانم روزه باشم. و دخترها تلاش میکنند هرقدر میتوانند کودکی کنند. روزهای قشنگی است. زینب بانو بزرگتر میشود و نگرانی ام برای تربیت او بزرگتر میشود. دوست دارد با بچه های ساختمان در حیاط بازی کند اما فضای رشد هیچ کدام از این بچه ها مثل فضای رشد زینب بانو نیست. من نگرانم. عصرها به بهانه های مختلف بیرون میرویم تا دخترک بهانه بازی در حیاط را نگیرد اما گاهی اوقات هم اجازه میدهم برود و بازی کند. دوست دارد در کنار کسانی که دوستشان دارد زیاد بماند. زود وابسته و سخت دلک...
17 خرداد 1396

زمستانه

شنبه 9 بهمن 1395 هوای سرد و زمستانی در کنار یک مهمان تازه وارد به نام کوثر بانو باعث شده من خیلی کم بتوانم زینب بانو را برای گردش و بازی به بیرون از خانه ببرم. اما امروز به هر طریق شده برای یک کارگاه مادر و کودک ثبت نام کردم. و دختر گلم به همراه حنانه بانو و فاطمه بانو یک تجربه جدید داشت. کارگاه نان پزی و کارگاه ریسندگی و خیاطی ...
11 بهمن 1395

خواهرانه

یکشنبه 14 آبان 1395 امروز دقیقا 3 ماه است که رابطه 3 نفره ما مهمان جدید و عزیزی به نام کوثر دارد. کوثر بانویی که به امید خدا قرار است خواهر و یار همیشگی زینب بانوی من باشد. روزهای قشنگی را با زینب عزیزم در انتظار این خواهر نازنین گذراندیم. دختر مهربان من مرتب دستهای کوچکش را رو به آسمان بلند میکرد و میگفت: «خدا جون به ما نی نی بده». میدانست نی نی وقتی به دنیا بیاید نمیتواند حرف بزند و راه برود و با او بازی کند اما به شدت اشتیاق آمدنش را داشت. خداوند در روز 14 شهریور 95 آرزوی دخترک من را برآورده کرد. و در روز پانزدهم برای اولین بار کوثر عزیزم در قاب چشمهای درشت و مشکی زینب بانوی من مهمان شد. و من زیبایی یک پیو...
14 آذر 1395

مهربان بانو 2

18 اردیبهشت 1395 29 ماه مبارک رجب باباعلی صبح وقتی شما در خواب ناز هستی به سرکار رفته زینب بانوی نازنین نزدیک ظهر بیدار میشود تا کمی کارتون ببیند من نهار را آماده کرده ام سفره را که می اندازم می گوید: الهی بگردم بابا جونم کجا رفته؟ میرود از کابینت برای بابای در سرکارش بشقاب می آورد و سر سفره میگذارد غذای خودش را که میخورد به ماهیتابه چشم میدوزد و به بشقاب خالی بابا علی جون میگوید مامان غذا بریزم برای بابا؟ لبخند میزنم بلند میشود و بشقاب را برمیدارد و هر چه مانده برای باباعلی جونش میریزد شادمانه میگوید بابا بیاد خووشحال میشه میگه آخ جون من غذا دارم و همچنان از فکر شادی باباعلی ...
18 ارديبهشت 1395

مهربان بانو 1

جمعه 17 اردیبهشت 1395 28 ماه مبارک رجب میخواهم از جایم بلند شوم و باسرعت به آشپزخانه بروم که پایم روی لبه آشپزخانه سر میخورد و زمین میخورم. سراسیمه به طرفم می آیی و سرم را بغل میکنی و میگویی: چی شد مامان؟ نترس من پیشتم! الان بابا رو بیدار میکنم! بابا علی را هم بیدار میکنی. و من با خنده از این رفتار مهربان دخترم میگویم نترسید چیزیم نشده! آروووم افتادم و دلم برای محبت نازنین دخترم ضعف میرود ...
18 ارديبهشت 1395

گردش بهاری

16 اردیبهشت 1395 27 رجب. مبعث پیامبر اکرم صلی الله علیه و آله امروز طبق قراری که از قبل داشتیم با مامان جون شما (مامان باباعلی) برای گردش به باغ پرندگان رفتیم. مکان بسیار زیبایی بود با انواع پرندگان آزاد و در قفس. همه از این گردش بهاری لذت بردیم. شما از دیدن بسیاری از پرنده ها لذت میبردی. و از نزدیک شدن به بعضی هایشان میترسیدی. شادمانه و آزادانه در مسیر های پر از گل قدم میزدی و برای پرندگانی که بر آب حرکت میکردند ذوق میکردی ...
18 ارديبهشت 1395

تولد باباعلی جون

9 اردیبهشت 1394 20 ماه مبارک رجب امروز تولد باباعلی نازنین ماست. من و زینب بانو به اتفاق هم، کیک و دسر درست کردیم. و کادوی ناقابلی را در جعبه تزیین کردیم. زینب بانو آنقدر برای فراهم کردن کیک و کادو زحمت کشید که بعد از صرف کیک و شام خیلی زود به خواب عمیق رفت. شب خوشی را در کنار هم سپری کردیم. امیدوارم سایه پرمهر باباعلی سالها بر سر من و زینب بانوی نازنینم باشد.   ...
18 ارديبهشت 1395

روز مرد

13 ماه مبارک رجب. روز مرد امروز روز ولادت نور است برای شیعیان ولادت بزرگ مردی که برای تولدش خانه خدا شکاف برداشت ولادت انسان کاملی که امیر مؤمنین و شیعیان جهان است خدا را برای نزول چنین نعمتی شاکریم و چقدر کوچک بود تلاش امروز ما برای جمع آوری و پیاده سازی گوشه ای از سخنان امیرالمؤنین علیه السلام و تقدیم آنها به دوستانمان در هیئت خدایا این کم را از ما بپذیر و البته امروز به نام نامی مولایمان روز مرد هم بود و مرد من و بابای بانوی کوچکم هدیه کوچکی که من و بانو با هم برایش خریده بودیم از ما گرفت ...
18 ارديبهشت 1395

تولد گل من

جمعه 20 فروردین 1395 29 جمادی الثانی امسال به خاطر مهیا نبودن شرایط  نتوانستیم به موقع تولد زینب بانو را در خانه خودمان بگیریم. خانه مامان بابا علی مهمان بودیم و تولد مختصری گرفتیم تا بعد سرفرصت خودمان جشن بگیریم برای ورود گل نازنینمان به زندگی ما. امروز بعد از نماز صبح نخوابیدم. از دیروز در تکاپو و تلاش هستم. غذاها را از دیروز تقریبا آماده کردم. اما مرتب کردن خانه و تزیینات جشن تولد زینب بانوی عزیزم را برای امروز صبح گذاشتم. باباعلی و زینب بانو خواب هستند. و من مرتب در تلاشم... نزدیک به ظهر شده. همه جا تمییز و مرتب شده. تزیینات آماده اند. از یک کاغذ کادوی کیتی استفاده کردم و ظرف های یک بار مصرف را از سادگی درآوردم....
8 ارديبهشت 1395
niniweblog
تمامی حقوق این صفحه محفوظ و متعلق به زینب بانو می باشد