زینبزینب، تا این لحظه: 11 سال و 1 ماه و 12 روز سن داره

زینب بانو

روزهای قشنگ

1396/3/17 12:16
نویسنده : مامان زهرا
975 بازدید
اشتراک گذاری

چهارشنبه 17 خرداد 1396

12 ماه مبارک رمضان

این روزها مهمان خدا هستیم.

روزهای قشنگی است. من تلاش میکنم در کنار مادری کردن برای دو بانوی کوچکم هر قدر که میتوانم روزه باشم. و دخترها تلاش میکنند هرقدر میتوانند کودکی کنند.

روزهای قشنگی است. زینب بانو بزرگتر میشود و نگرانی ام برای تربیت او بزرگتر میشود.

دوست دارد با بچه های ساختمان در حیاط بازی کند اما فضای رشد هیچ کدام از این بچه ها مثل فضای رشد زینب بانو نیست. من نگرانم. عصرها به بهانه های مختلف بیرون میرویم تا دخترک بهانه بازی در حیاط را نگیرد اما گاهی اوقات هم اجازه میدهم برود و بازی کند.

دوست دارد در کنار کسانی که دوستشان دارد زیاد بماند. زود وابسته و سخت دلکنده میشود. چند روز پیش که برای زیارت قبول به خانه عمو و زن عمویش رفته بودیم با پیشنهاد و اصرار آنها قرار شد کمی بیشتر بدون ما در منزل آنها بماند. تجربه بسیار بسیار بسیار تلخ و نابهنجاری بود. علیرغم دل نگرانی من آنها نتوانستند زینب را زود بیاورند و تا شب آنجا ماند. بعد هم قرار شد او را پارک ببرند. من بی طاقت شدم. رفتیم دنبال زینب بانو. اما متاسفانه با یک زینب بانوی بسیار بداخلاق، ناراحت و عجیب روبرو شدیم. دست زن عمویش را چسبیده بود و دوست نداشت ما نزدیکش بشویم. متاسفانه لحظاتی هم که دخترک نرم میشد زن عمویش با کمترین اشاره بچه را به زور از بغل من میکشید و با خودش میبرد. خیلی دلم شکست. وقتی همگی به خانه مادرشوهرم برگشتیم هنوز اوضاع نابسامان بود. مدتها وقت صرف کردیم تا زینب بانو از حرفهایی که تا به حال نگفته بود و میگفت دست بردارد. اول میگفت زن عمو دختر من است. من مهربانانه گفتم زن عمو را میبریم خانه خودمان و در اتاق خودت از او مراقبت کن. بعد که با زن عمویش رفت اتاق و کمی بازی کرد آمد و گفت من دختر اینهام و نمیخواهم شما مادر و پدر من باشید. تنها حرفی که توانستم بزنم این بود که دیگر هرگز حق نداری خانه آنها بمانی و با زن عمویت بازی کنی. آن شب خیلی طول کشید تا زینب از موضع خود کوتاه آمد و برای توجیه کارش گفت اینها فقط شوخی بازی بوده است.

انگار زینب بانو هنوز به اندازه کافی به ما دلبسته نیست...

روزی بزرگ میشود و درک میکند واژه های مقدس پدر و مادر واژه های نابی هستند که هرگز نباید با آنها شوخی بازی کند.

روزهای قشنگی است. وقتهای که وقت یا توان کم می آورم سوره نصر میخوانم و از فرشته های الهی استمداد میگیرم و کارها خوب پیش میرود. عجیب خوب پیش میرود. وقتهایی که کارهای دخترها به هم گره میخورد برای سلامتی آقا امام زمان علیه السلام صلوات نذر میکنم. گره ها باز میشود. و من در دریای نذرهای صلواتم غو طه ور میشوم. وقتهایی که زینب بانو حرف میزند و حرف میزند و حرف میزند و من غرق خستگی و پریشان حالی ام سوره والعصر میخوانم و استغفار میکنم.

روزهای قشنگی است. زینب بانو تلاش میکند خواهر کوچکش را بپذیرد اما خودش هم به محبت نیاز دارد. گاهی در آغوشش میکشد و میبوسدش و با بازی آرامش میکند. و گاهی از آغوش من بیرون میکشاندش و خودش را جای میدهد و آرام میگیرد. لحظه لحظه های ما بهاری شده است. گاه بسیار آفتابی و گاه بسیار ابری و بارانی است. اما من تلاش میکنم همه زیر یک چتر بمانیم و با محبت و ایمان رشد کنیم.

روزهای قشنگی است. چون تمام تمامش هدیه ناب خداوند است به ما. چون سراسر نعمت و رحمت الهی است. و چون ما همیشه مهمان او هستیم و میمانیم...

پسندها (0)
شما اولین مشوق باشید!
مطالبی دیگر از این نی نی وبلاگی

نظرات (1)

هانیل
17 خرداد 96 12:20
ایشالا که همه روز هاتون قشنگ و پر از آرامش باشه
مامان زهرا
پاسخ
ممنون همچنین شما
niniweblog
تمامی حقوق این صفحه محفوظ و متعلق به زینب بانو می باشد