زینبزینب، تا این لحظه: 11 سال و 1 ماه و 19 روز سن داره

زینب بانو

شیرین بلا

دوشنبه 8 اردیبهشت  28 جمادی الثانی از دوشنبه هفته پیش رفته بودیم تهران منزل مادر جون (مامان بابا) تا الان  دقیقا یک هفته اس که نازنین زینبم سرماخورده. این بار خیلی سرما خوردگیش شدید شده بود. تب، آبریزش بینی و بیقراری فراوان اکثر لحظه های این روزهای من به مراقبت از دخترم گذشت. خسته ام اما شاکر آخه دیروز خدای مهربون اتفاق ناخوشایندی به لطف خودش از سر ما گذروند. بابایی و مامانی میخواستن امروز یه سفر شمال برن. من و زینب جون رفته بودیم خونه مامانی. حدود ساعت 4 میخواستیم آماده بشیم بریم بیرون یه مقدار خرید کنیم. دخترکم که تازه از خواب بیدار شده بود باید تعویض پوشک میشد اما از اتاق فرار کرد دوید بیرون. داشت میرفت طرف با...
9 ارديبهشت 1393

معاینه مجدد

شنبه 14 اردیبهشت 1392 23 جمادی الثانی 1434 زنگ زدیم به بهترین دکتر متخصصی که تونستیم گیر بیاریم، وقت گرقتیم و بردیمت پیشش که مطمئن بشیم خدایی نکرده مشکلی نباشه. دکتر گفت یه جور شوک دارویی بوده و به خیر گذشته.  همه چیزتم خوبه. فقط نافت یه کم ترشحات داشت که به دکتر گفتم و گفت به خاطر نوع افتادن بند نافته و باید ببریم نیترات نقره توش بچکونن که خوب بشه. نگران این موضوع ترشحات ناف شدم اما این نگرانی کجا و اون حادثه کجا؟ الحمدلله هزاران هزار بار خدایا شکرت
26 فروردين 1393

صدای انفجار افتادن

چهارشنبه 10 مهر 92 26 ذیقعده شب از نیمه گذشته. نفس های نازنین زینبم آروم و متناوب زیباترین نغمه زندگی رو برای من داره. انقدر آروم خوابیده که انگار امروز هیچ اتفاقی نیفتاده. من اما... هنوز ناآرومم سرماخوردگی تو مغزم همه جا رو پر از آب کرده وقتی خم میشم انگار یه کاسه اب تو سرم سنگینی میکنه. بین دو کتف و زیر گلوم زخمه انگار. بدن درد دارم. زینب خانومی هم از بعد از نمار صبح که خوابش سبک شده مرتب شیر میخوره منم هوشیار خوابیدم. علی اقا میاد تو اتاق سیم اینترنتو وصل میکنه . من کاملا هوشیارم و متوجه میشم. چشمام اما خیلی سنگینه سرم هم همینطور. خوابم میبره. در واقع انگار بیهوش میشم. با صدای انفجار از خواب میپرم. و صدای بچم که با جیغ گریه می...
16 فروردين 1393

یک قطره خطرناک

پنجشنبه 12 اردیبهشت 1392 21 جمادی الثانی 1343 یا اباالفضل! بچم! آی بچم! چی شد مامان! بمیرم! چی شد ؟ یا ابا الفضل! یا اباالفضل! کمکم کن! تو خونه تنها بودم. بابا جون زینب صبح های 5شنبه تهران تدریس داشت. زینبم که از خواب بیدار شد، مثل هر روز شروع کردم با شادی بهش سلام کردن و حرف زدن باهاش و قربون صدقه ش رفتن. یه مدته بینی دخترم حسابی گرفته و نفس کشیدن براش سخت شده. شیر خودمو تو بینیش رختم، دیبی سالین هم امتحان کردم. یه قطره منتول هم بود رو سینه خودم ریختم که بوش بینیشو باز کنه یه بارم جلوی بینیش مالیدم اما فایده نداشت. همینطور که تازه شسته بودم دختر عزیزمو و گذاشته بودمش که یه کم هوا بخوره چشمم به قطره منتول افتاد. گف...
14 فروردين 1393
niniweblog
تمامی حقوق این صفحه محفوظ و متعلق به زینب بانو می باشد