زینبزینب، تا این لحظه: 11 سال و 1 ماه و 13 روز سن داره

زینب بانو

به تماشای تو

23 تیر 1396 19 شوال به تماشا نشسته ام تو را و بزرگ شدنت را روزهای جدیدی را خلق میکنی و من هر روز بیشتر از دیروز تو را آیینه خودم و همسرم میبینم هر اشتباهت مرا یک دنیا شرمسار میکند چراکه عمیقا میدانم ما برای تربیت خودمان کم گذاشته ایم که بازتاب رفتارمان را در تو میبنیم و هر کمال و زیباییت شادمان و شاکرم میکند چراکه میدانم خداوند عنایتی کرده که توانسته ایم به تو زیبایی رفتار خوب را نشان دهیم و تو فطرتا به دنبال زیبایی آمده ای خدایا کمکان کن ...
23 تير 1396

روزهای قشنگ

چهارشنبه 17 خرداد 1396 12 ماه مبارک رمضان این روزها مهمان خدا هستیم. روزهای قشنگی است. من تلاش میکنم در کنار مادری کردن برای دو بانوی کوچکم هر قدر که میتوانم روزه باشم. و دخترها تلاش میکنند هرقدر میتوانند کودکی کنند. روزهای قشنگی است. زینب بانو بزرگتر میشود و نگرانی ام برای تربیت او بزرگتر میشود. دوست دارد با بچه های ساختمان در حیاط بازی کند اما فضای رشد هیچ کدام از این بچه ها مثل فضای رشد زینب بانو نیست. من نگرانم. عصرها به بهانه های مختلف بیرون میرویم تا دخترک بهانه بازی در حیاط را نگیرد اما گاهی اوقات هم اجازه میدهم برود و بازی کند. دوست دارد در کنار کسانی که دوستشان دارد زیاد بماند. زود وابسته و سخت دلک...
17 خرداد 1396

ساده و زیبا

3 فروردین 1395 منزل مامانم هستیم. زینب به دنبال اسباب بازی است. ولی همه عروسک ها جابه جا شده اند و به خانه ما یا خانه الهه رفته اند. میرود و می آید و میگوید: عروسک میخوام کشوی مخصوص خودش و حنانه جون را می گردد ولی عروسکی نیست مامان قربان صدقه اش میرود و برایش عروسک درست میکند چقدر دوست داشتنی است عروسکی که بوی دستهای مادر میدهد ساده و زیبا انگار مادرهای قدیمی تر بی تکلف تر به همه چیز نگاه میکردند و ساده تر بچه ها را قانع میکردند بدون هیچ زرق و برقی به بچه لباس میپوشاندند و اسباب بازی برایش فراهم میکردند و رهایش میکردند تا دنیا را بشناسد اما مادرهای امروزی تر با تکلف بیشتری بچه را آراسته...
26 فروردين 1395

به نیت او

23 اسفند 1394 شهادت حضرت زهرا سلام الله علیها با کمی مریض احوالی و ویار، خانه را به حال خودش رها کرده ام. مرد خانه من بسیار در نظم و ترتیب خانه و آماده بودن به موقع غذا و ... آسان گیر است. و گویا من کمی لوس شده ام. این روزها غم بزرگی در دلم نشسته غم ایام شهادت بزرگ بانوی عالم هیچ خریدی برای عید نکرده ایم و از خانه تکانی و تغییر دکور و ... هم خبری نیست هنوز کارهای نیمه کاره اسباب کشی خانه دست نخورده باقی مانده حتی پرده های خانه، ملحفه های سفید است و من اصلا بیتاب این کارهای مانده نیستم اما بی نظمی و ریخت و پاش بر کارهای مانده اضافه شده و من و  خانه را با هم آشفته کرده امروز در میان روضه ها وق...
25 فروردين 1395

آخرین نور ظاهر

یکشنبه 29 آذر 1394 8 ربیع الاول. شهادت امام حسن عسگری علیه السلام با آنکه ماه محرم و صفر، ماه حزن و ماتم رفته و ماه ربیع جای آن را گرفته، امروز غمی به وسعت همه دنیا بر زمین نازل شده است. آخرین نور ظاهر امروز خاموش شده است. آنقدر طوفان بدی ها دنیا را فرا گرفت که خداوند نور بعدی را در حصار امن خویش پنهان کرد... او پنهان شد در پس پرده غیبت پنهان شد و پنهان خواهد ماند تا وقتی که ما بتوانیم با سوز و گداز و عشق و معرفت بر این طوفان و سرما غلبه کنیم... و چشمانمان طوری بینا شود که از پس این حصارها او را درک کنیم و دستانمان را در دستان نازنینش بگذاریم... ...
2 دی 1394

اصلاح

جمعه 20 آذر 1394 29 صفر. شب شهادت امام رضا علیه السلام بعد از مدتها باباعلی بدون استرس درس و کار با ما به هیئت آمد. از ابتدای سخنرانی تا آخر روضه را در هیئت ماند. و این برای من که هر بار بدون او میرفتم از خدا میخواستم شرایط را طوری اصلاح کند که رزمنده هم بتواند از این مجالس با برکت استفاده کند، خیلی با ارزش بود... اولین شبی که باباعلی دخترم در بیمارستان بود و من در نمازخانه مناجات میکردم برای بهبودی اش، مرتب از خدا میخواستم رزمنده را به من برگرداند. اما گاهی میان اشک لبخند میزدم و میگفتم خدایا میدانم تو خیر بنده ات را میخواهی و میدانم درد و ناراحتی همسرم در این شب سرد خیر و برکت زندگی اش خواهد بود... تلنگر به هنگامی برای من و...
2 دی 1394

محرومیت

جمعه 13 آذر 1394 22 ماه صفر امروز رزمنده را از بیمارستان ترخیص کردیم. این فوق العاده است که بابای زینب بانو به خانه برمیگردد. اما متاسفانه موقع ترخیص در سفارشاتی که برای مراقبت از رزمنده از پرستار دریافت کردم، متوجه شدم بابای دخترکم نمیتواند هیچ بار سنگینی را بلند کند. وزن بیشتر از یک یا دو کیلو ممنوعیت دارد. چشمانم نگران میشود زینب بانو عادت دارد باباعلی در آغوشش بگیرد، راهش ببرد، روی شانه اش سوار شود... دخترم با پدرش حس امنیت آغوش دارد... بابا دیگر نمیتواند... یا زینب کبری بمیرم برای دل نازنین شما وقتی بچه سه ساله کاروان آغوش پدر میخواست یا شانه عمو ... چه میکردی بانوی صبر؟! چه میکردی...
2 دی 1394

سوسوی چوب کبریتی نحیف

دکتر گفته بود باباعلی به زودی مرخص میشود. بعد از اسباب کشی هنوز کارتن کتاب ها را باز نکرده بودیم. کارتن ها به شکل نامنظمی در اتاق رزمنده بود. دلم میخواست وقتی از بیمارستان به خانه برمیگردد دغدغه کار نداشته باشد. روضه حضرت رقیه سلام الله علیها گذاشتم و با مامانم بسم الله گفتیم و شروع به جمع کردن کتاب ها کردیم. هنوز خورده کاری های اسباب کشی مانده بود و مشغول کار بودیم. یک مرتبه دیدم ساعت از 3 نصف شب گذشته. خدای من وقتی میخواهی خودت را و خانه ات را برای کسی که مرد زندگی توست آماده کنی آنقدر داغ و پرحرارت میشوی و با انرژی کار میکنی که متوجه گذشت ساعت نمیشوی! خدایا من را ببخش وقتی خواستم خانه قلبم را برای آمدن یگانه مردی که امام و...
2 دی 1394

رزمنده

سه شنبه 10 آذر 1394 19 صفر همه متخصص های قلب که شناسایی کردیم در مسافرت به سر میبرند. من، همسرم، زینب بانو و پدرم حدود ساعت 4 به سمت بیمارستان تخت جمشید که بیمارستان خصوصی و مجهزی است میرویم. اورژانس باباعلی را معاینه میکند و میگوید به احتمال زیاد قلب نیست چون علائم درد پشت، درد دست چپ و حالت تهوع ندارد. اما به پزشک دیگری برای بررسی بیشتر ارجاعمان میدهد. اکو را به متخصص قلب نشان میدهیم و میگوید طبیعی است اما چون باباجون موقع راه رفتن و دویدن احساس درد دارد باید تست ورزش بدهد. بابا علی وارد اتاق میشود و من مشغول زینب بانو هستم که بسیار خسته شده است. تست طول میکشد و من نگران میشوم. وقتی زینب را روی صندلی انتظار رها میکنم و وارد اتاق...
23 آذر 1394
niniweblog
تمامی حقوق این صفحه محفوظ و متعلق به زینب بانو می باشد