زینبزینب، تا این لحظه: 11 سال و 1 ماه و 27 روز سن داره

زینب بانو

یک قطره خطرناک

1393/1/14 18:59
نویسنده : مامان زهرا
251 بازدید
اشتراک گذاری

پنجشنبه

12 اردیبهشت 1392

21 جمادی الثانی 1343

یا اباالفضل!

بچم! آی بچم! چی شد مامان! بمیرم! چی شد ؟

یا ابا الفضل!

یا اباالفضل!

کمکم کن!

تو خونه تنها بودم. بابا جون زینب صبح های 5شنبه تهران تدریس داشت. زینبم که از خواب بیدار شد، مثل هر روز شروع کردم با شادی بهش سلام کردن و حرف زدن باهاش و قربون صدقه ش رفتن. یه مدته بینی دخترم حسابی گرفته و نفس کشیدن براش سخت شده. شیر خودمو تو بینیش رختم، دیبی سالین هم امتحان کردم. یه قطره منتول هم بود رو سینه خودم ریختم که بوش بینیشو باز کنه یه بارم جلوی بینیش مالیدم اما فایده نداشت.

همینطور که تازه شسته بودم دختر عزیزمو و گذاشته بودمش که یه کم هوا بخوره چشمم به قطره منتول افتاد. گفتم شاید اوندفعه خیلی کم استفاده کردم بذار این دفعه یه قطره بذارم پشت لبهای قشنگ بچم شاید زود خوب بشه و بتونه بهتر نفس بکشه!

اما...

به محض اینکه اینکارو کردم

تو با ناراحتی تمام مثل اینکه تمام وجودت سوخته باشه شروع کردی به تکون دادن سرت یه مرتبه قرمز قرمز شدی

با اینکه پوشک نداشتی سریع بلندت کردم

اما نفست رفته بود صدای خرخر مانندی از گلوت میدادی و میخواستس نفس بکشی اما نمیتونستی یه لحظه یه جیغ میزدی بعد دوباره نفست میرفت از بینیت خون اومد داشتی رو دستم پرپر میزدی

و من از این حال تو چندین بار جون دادم

اشک میرختم و ناخود آگاه آقام ابالفضل رو صدا میکردم تو رو دست گرفته بودم تو صورتت فوت میکردم و مثل مرغ پرکنده اینور و اونور میررفتم.

یه مرتبه با ناله های یاابالفضل من، تو یه کم آروم شدی

زنگ زدم مامانم

مامان خودتو برسون بچم داره میمیره

علی آقا زنگ زد. میون گریه همه چی رو براش گفتم. تو راه برگشت به خونه بود. زنگ زده بود آژانس بیاد دم در ما رو ببره بیمارستان. سریع تو رو با هر حالی شده آماده کردم. خودمم اصلا نمیدونم چی پوشیدم. یه چادر انداختم سرم. دویدم بیرون. تو دلم پر از همون ذکر بود

یا ابالفضل.. بچم...

یا فاطمه زهرا ... کمکم کنین

تو را ه مامانو دیدیم. بعدم علی آقارو سر 45 متری سوار کردیم.

تو آروم تر شده بودی. نفس هات منظم شده بود. اما بیحال و بی رمق با چشم های پف کرده و قرمز معلوم بود خیلی سختی کشیدی عشق من.

تا بیمارستان جون دادین برسیم. وقتی دکتر دیدتت گفت اسپاسم دارویی بوده و نباید از این دارو برات استفاده میکردیم. گفتیم تجویز دکتر بوده. گفت فقط روی بالش نوزاد یا روی سینه ماد میمالنش.

دلم آشوب شد. اینا همش تقصیر منه. من عزیز دل خودمو اذیت کردم. الهی بمیرم. بچم چه زجری کشید. ولی همسرم هم میگفت یادشه دکتر پشت لب نوزاد رو هم گفته بهمون.

اما دل من آروم نمیگرفت

گفتن باید عکس ریه بگیریم اگه ریه های دخترکم آسیب دیده باشه باید بستری بشه

همینطور اشکهام جاری بود و مناجاتم با خدا و اهل بیت ادامه داشت

میگفتن تا از ریه هات مطمئن نشیم نباید بهت شیر بدم. لباسهای من از شیری که از سینه هام جاری شده بود خیس خیس بود و تو هم بیتاب سینه مامان بودی. اما باید صبر میکردیم

لباسهاتو زیر یه دستگاه بزرگ درآوردیم. ازت عکس گرفتن. تا جواب بیاد من که از بیتابی داشتم جون میدادم پشت در راه میرفتم. بابایی هم اومد.

بالاخره جواب دادن

اما به ما نمیگفتن!

باید اول به دکترش بگیم... گفته باید بستری بشه اگه...

پرسنل اونجا این جمله ها رو رد و بدل میکردن. قلب من کنده میشد. خدایا اگه بچمو بستری کنن!....

ولی...

خدا به ما رحم کرد ...مثل همیشه

تو سالم بودی

خدایا شکرت

یا ابالفضل ممنوتم. زندگی بچمو مدیون شمام آقا. الهی فداتون بشم که باب الحوائجید

و بعد...آرامش در  آغوش گرفتنت و شیر دادنت

....

دوستت دارم عزیزکم. الهی همیشه سالم باشی

اون شب تا صبح بالای سرت بیدار نشستم. تو ترسیده بودی و همش از خواب میپریدی.

طول کشی تا کامل خوب بشی

اما هرگز فراموش نمیکنم که تو با توجه و عنایت آقام اباالفضل به زندگی ما برگشتی عزیزم

امیدوارم  اباالفضلی زندگی کنی و اباالفضلی از دنیا بری البته بعد از یه زندگی طولانی و با عزت

 

 

پسندها (0)
شما اولین مشوق باشید!
مطالبی دیگر از این نی نی وبلاگی

نظرات (0)

niniweblog
تمامی حقوق این صفحه محفوظ و متعلق به زینب بانو می باشد