زینبزینب، تا این لحظه: 11 سال و 1 ماه و 29 روز سن داره

زینب بانو

شیرین بلا

1393/2/9 5:49
نویسنده : مامان زهرا
182 بازدید
اشتراک گذاری

دوشنبه 8 اردیبهشت

 28 جمادی الثانی

از دوشنبه هفته پیش رفته بودیم تهران منزل مادر جون (مامان بابا) تا الان  دقیقا یک هفته اس که نازنین زینبم سرماخورده. این بار خیلی سرما خوردگیش شدید شده بود. تب، آبریزش بینی و بیقراری فراوانغمگین

اکثر لحظه های این روزهای من به مراقبت از دخترم گذشت.

خسته ام اما شاکر

آخه دیروز خدای مهربون اتفاق ناخوشایندی به لطف خودش از سر ما گذروند.

بابایی و مامانی میخواستن امروز یه سفر شمال برن. من و زینب جون رفته بودیم خونه مامانی. حدود ساعت 4 میخواستیم آماده بشیم بریم بیرون یه مقدار خرید کنیم. دخترکم که تازه از خواب بیدار شده بود باید تعویض پوشک میشد اما از اتاق فرار کرد دوید بیرون. داشت میرفت طرف بابایی که تازه خوابیده بود. من دویدم دنبالش دستش و گرفتم و آروم کشیدم سمت اتاق. دخترکم ناراحت شده بود که نذاشتم بره پیش باباییش. خلاصه داشتم میبردمش سمت اتاق که حس کردم مچ دستش زیر دستم یه صدای تق داد.

خیلی ترسیدم. گذاشتمش زمین بررسی کنم ببینم چیزیش نشده باشه که بچه ام شروع کرد به گریه سر دادن.

بابایی هم بیدار شد.

قلبم داشت کنده میشد که نکنه دست بچه ام چیزی شده باشه. به شدت از من ناراحت بود و نمیذاشت دست بزنم بهش.

بابا مرتب دست زینب رو مالش میداد و میگفت چیزیش نشده. نترس!

ولی نمیتونستم...

سریع حاضر شدیم و بردیم از دستش عکس انداختن. اونجا که رادیولوژی رو گذاشت روی سرش دخترکم. کلا از فضاهای جدید و مخصوصا دکترها میترسه. به خصوص بعد از سوراخ کردن گوشش.

خدارو شکر اونجا هم گفتن هیچ اتفاقی نیفتاده و دست دخترم سالمه.

تو راه برگشت کلی خوراکی براش خریدم. انقدر گریه کرده بود که هق هق میکرد.

وقتی رسیدیم خونه حنانه جون و مامان الهه اش هم اومده بودن. زینب عزیزم با خوراکی ها و حنانه جونی سرگرم شد. کم کم دستشو فراموش کرد و شیطنت هاش رو شروع شد.

فاطمه جون و مامان مهدیه اش هم اومدن. نازنین دختر شیطون بلای من نمیذاشت ما یه دقیقه بشینیم . مرتب در حال بازی کردن و این طرف و اون طرف دویدن بود، به طوری که آخر شب از خستگی نمیتونست خوب راه بره و تلو تلو میخورد.

خیلی خدارو شکر کردم که چیزیش نشد. همون موقع هم کلی نذر و نیاز کردم که باید ادا کنم.

امروز هم خانم طلای بلای من تا ازش غافل شدم رفته تو اتاق خواب. لوازم آرایش منو از کشوی بالایی به زحمت ریخته بیرون. بعد هم یه رژ لبو برداشته و سر رژ رو هم مالیده به صورت نازنینش، هم در اتاق و هم اینکه یه مقدارشو میل کرده!!!

اثر هنری

واااای از این همه شیطنت و کنجکاوی!

آخه مامان جان این لوازم آرایش خوراکی نیست که! کلی سرب و مواد مضر داره توش!

با مقداری جنگیدن با بانوی نازنینم تونستم داخل دهانش رو از مونده های رژلب پاک کنم و صورتش رو بشورم.

وقتی باباجون علی رسید خونه، من تازه ناخن های دخترمو گرفته بودم که زیرش رژ نمونده باشه. همسرم که ناراحتی منو دید. زنگ زد به دکتر زینب و منو خاطر جمع کرد که بخاطر خوردن رژ برای بچه اتفاقی نمیفته. بعد هم با ماشین رفتیم بیرون.

زینب بانو حسابی عاشق دَدَر رفتن و گردش شده. انقدر تو ماشین ذوق کرد انگار دنیا رو بهش دادن.

الان هم که برگشتیم یه کم بازی کرد و خوابید.

چقدر عاشق این نفس های آروم و ملایمت هستم دخترکم.

نفَس هات مستدام!

پسندها (0)
شما اولین مشوق باشید!
مطالبی دیگر از این نی نی وبلاگی

نظرات (0)

niniweblog
تمامی حقوق این صفحه محفوظ و متعلق به زینب بانو می باشد