رویای کودکانه
پنج شنبه 27 فروردین 1394
26 جمادی الثانی
تصمیم داشتم اول یک دیدار کوتاه با خاله مهدیه داشته باشیم بعد بریم مسجد برای نماز و دعای کمیل. من و شما دختر نازنینم یک ساعت قبل از اذان راه افتادیم. با خاله مهدیه جون در پارک نزدیک خونه اونها قرار داشتیم. کمی دیر آمد اما وسایل پیک نیک با خودش آورده بود. شما وقتی داداش حسین رو دیدی به شدت خوشحال و هیجان زده شدی. تا رسیدن به قسمت اسباب بازی ها شادمانه دستشو گرفتی بودی و تند راه میرفتی. سرسره انتخاب اول شما و داداش بود. همزمان مامان خاله مهدیه برامون چای ریخت که سرد بشه. شما و داداش با شوق فراوان بازی میکردین و من از برنامه دعای کمیل اون شب منصرف شدم. نزدیک اذان به مسجدی که همون حوالی بود رفتیم و نماز خوندیم و دوباره به پارک برگشتیم. خاله مهدیه جون که برای جشن تولد شما زحمت کشید و اومد و یه مبلغی پول آورده بود با اصرار فراوان پول رو از من گرفت و کادویی که از قبل برنامه داشت برای شما بگیره رو گرفت و من رو شرمنده و شما رو بسیار بسیار خوشحال کرد.
شما تا خونه مامان خاله مهدیه جون در حالی که صدای ماشین و صدای اسب سواری در میاوردی و شادیتو ابراز میکردی سوار بر سه چرخه ای بودی که خاله مهدیه جون زحمتش رو کشید. وقتی سه چرخه رو در حیاط گذاشتیم و رفتیم داخل خونه شما بعد از چند دقیقه معصومانه رفتی صورتت رو به قسمت شیشه ای در چسبوندی و بیرون رو نگاه کردی تا مطمئن بشی سه چرخه سرجاشه. با خوشحالی نشونش دادی و شروع به صحبت در موردش کردی تا رویای کوچک و ناز کودکانه خودت رو برای ما به تصویر بکشی.