زینبزینب، تا این لحظه: 11 سال و 1 ماه و 22 روز سن داره

زینب بانو

40 روزگی

1393/1/20 17:41
نویسنده : مامان زهرا
198 بازدید
اشتراک گذاری

چهارشنبه

4 اردیبهشت 1392

13 جمادی الثانی 1434

امروز دخترم40 روزه شد. ما تا 2 روز قبلش خونه مامانی بودیم. آخه دختر گلم این مدت یه مقدار بیتابی میکرد. ما دست تنها خسته شده بودیم و نیاز به نیروی کمکی داشتیم. ولی چون روز چهلم میخواستیم مراسم حموم بردن داشته باشیم حدود ساعت 4رفتیم خونه خودمون با مامانی.

وقتی رسیدیم خونه، مامانی که برای من از قبل گوشت آماده کرده بود شروع به کباب کردن گوشت ها کرد. آخه من انگار دچار کم خونی شدم و سرگیجه میگیرم. علی آقا هم برام قرص فیفول گرفته که روزانه استفاده کنم. تو این شرایط واقعا لازمه که قوی تر باشم و با انرژی از زینبم مراقبت کنم.

من اول یه پیام به مهدیه دادم که با فاطمه کوچولو بیان خونمون. میخواد از آب چهلگی زینب بریزیم سرش که اگه برای بچه بعدیش چهله روش افتاده باشه بطرف بشه. با هم هماهنگ شدیم که تا حدود ساعت 7 خونمون باشن.

زینب خانوم که دیشب خوب نخوابیده بود و مامانیش که اصلا نخوابیده بود بنده  خدا، کنار هم خوابشون برد. من هم شروع به مرتب کردن خونه کردم. تا نزدیک ساعت 7 هم مامانی بیدار شد هم مهدیه جون و فاطمه عسل اومدن خونمون. دور هم یه بستنی بیسکویت خوردیم. مامانی تدارک شام رو میدید. من هم رفتم حموم رو شستم. در حال شستن بودم که فاطمه جونی که از اول ایستاده بود دم در حموم و میخواست بیاد تو دیگه طاقت نیاورد اومد داخل حموم. مامانش از قبل کمی آمادش کرده بود و فقط یه دست لباس تنش بود. چون کف حموم خیس بود دختر جیگر من شروع به لرزیدن کرد و با همون حال لرزیدن میخندید و میگفت آب بازی. من حسابی هل شدم که بچه سرما نخوره. سریع آب گرم و باز کردم و تشت رو پر از آب کردم و فاطمه کوچولو رو گذاشتم توش با کاسه  مرتب اب میریختم پشتش تا گرمش شد و با لذت شروع به بازی کردی. چند دقیقه ای ما دوتا اون تو باهم آب بازی کردیم که خیلی خوشایند بود. من خیلی فاطمه جونی رو دوست دارم و امیدوارم در آینده با زینب جونی دوستان خوبی باشن.

مهدیه هم کم کم آماده شد و اومد داخل. من خودمو شستم و به مامان گفتم زینب جونی رو آماده کنه و بفرسته داخل . زینب خانوم نمیدونم چرا برعکس همیشه از لحظه ورود به حموم بیتابی کرد. قبلش هم شیر نخورد و همش ناآروم بود. عزیز دل مادر کلی گریه کرد. من انقدر سعی کردم زود کار انجام بشه که سرشو شامپو هم نزدم. فقط بدنشو یه کم شستم و به مامان گفتم اومدو آبی که با 40 تا بسم الله الرحمن الرحیم متبرک شده بود ریخت رو سرمون و اومدیم بیرون.

زینب تا لباسهاشو بپوشونیم همینطور جیغ زد و گریه کرد بچم. بعدش یه کم شیر خورد و خوابید. وقتی بیدار شد آرومتر بود.

اون شب بابایی و داداش مهدی هم اومدن. همه شامو دور هم بودیم. مامانی شب پیشمون موند. از ساعت 2 شب تا صبح تنهایی زینبو نگه داشت و من خوابیدم. مامانی یه تکنیک جدید به کار برده بود برای آروم کردن زینب خانوم. همینطوری تو سکوت شب ناخنشو روی تخت کشیده بود و زده بود روش و زینب جونی گوش داده بود! اصلا بچه ها پیش مامانی یه جور دیگه آروم میشن. خدا خیر کثیرش بده!

این عکسها دقیقا برای 41 روزگی دخترمه وقتی با طلوع لبخندش بعد از خواب من و بابا جونشو سرشار از شوق زندگی میکنه

 

 

هنوز خوابه دخترم

در حال طلوع

طلوع خورشید لبخند دخترم

پسندها (0)
شما اولین مشوق باشید!
مطالبی دیگر از این نی نی وبلاگی

نظرات (0)

niniweblog
تمامی حقوق این صفحه محفوظ و متعلق به زینب بانو می باشد