یک سفر کوتاه
یکشنبه 18 آبان 93
15 محرم
بعد از نماز صبح سریع حاضر شدیم و رفتیم خونه مامانی. دایی مهدی و زن دایی مهدیه به همراه آبجی فاطمه اومدن دنبالمون و راهی سفر شدیم. شما بیشتر طول مسیر رو بیدار بودی و از کنجکاوی نتونستی بخوابی.
اللهم ادخلنی مدخل صدق و اخرجنی مخرج صدق واجعلنی من لدنک سلطانا مسیرا
وارد شهر قم شدیم. شهری که من سالهای مهمی از زندگیم رو در اون سپری کردم. زمان کمی برد تا به حرم برسیم اما شما کاملا خواب بودی. مامانی پیش شما تو ماشین موند تا هر وقت بیدار شدی به اتفاق برید حرم. بعد از یک زیارت کوتاه دایی مهدی رفت تا امتحانش رو بده. زندایی و آبجی فاطمه هم رفتن حرم. و من رفتم به محل تحصیل سابقم برای گرفتن مدکی که مدتها پیش باید میگرفتم. برخورد مسئولان واقعا عالی بود و به بهترین وجه ممکن کارهام انجام گرفت. خدا بهشون خیر بده. یه سر به کتابفروشی اونجا هم زدم و چند جلد کتاب در زمینه تربیت فرزند خریدم.
وقتی برگشتم حرم شما بیدار شده بودی و بخاطر نبودم خیلی بیتابی کرده بودی. بنده خدا مامانی و زن دایی مهدیه حسابی برای نگهداری از شما تو زحمت افتاده بودن. کمی کنارت نشستم و باهاتون بازی کردم تا حالت بهتر بشه. یه داداش مهربون هم که با مامان خودش اومده بود حرم به ما پیوست.
زمان زیادی نداشتیم چون دایی جون میخواست زود برگرده. بعد از نماز ظهر و عصر با مامانی رفتیم حرم و زیارت کردیم و مثل همیشه دنیا و آخرت شما رو سپردم به نور الهی...
برای آبجی حنانه هم که بخاطر طولانی شدن سرماخوردگی و ورود ویروس به بدنش دچار عفونت خونی شده و تو بیمارستانه دعا کردم و از خدا خواستم زودتر همه بیمارها رو شفا بده دختر ناز خواهر من رو در اونها قرار بده.
دلم تو حرم جا موند و برگشتیم
زیارتت قبول دخترکم...