زینبزینب، تا این لحظه: 11 سال و 2 ماه و 4 روز سن داره

زینب بانو

صدای انفجار افتادن

چهارشنبه 10 مهر 92 26 ذیقعده شب از نیمه گذشته. نفس های نازنین زینبم آروم و متناوب زیباترین نغمه زندگی رو برای من داره. انقدر آروم خوابیده که انگار امروز هیچ اتفاقی نیفتاده. من اما... هنوز ناآرومم سرماخوردگی تو مغزم همه جا رو پر از آب کرده وقتی خم میشم انگار یه کاسه اب تو سرم سنگینی میکنه. بین دو کتف و زیر گلوم زخمه انگار. بدن درد دارم. زینب خانومی هم از بعد از نمار صبح که خوابش سبک شده مرتب شیر میخوره منم هوشیار خوابیدم. علی اقا میاد تو اتاق سیم اینترنتو وصل میکنه . من کاملا هوشیارم و متوجه میشم. چشمام اما خیلی سنگینه سرم هم همینطور. خوابم میبره. در واقع انگار بیهوش میشم. با صدای انفجار از خواب میپرم. و صدای بچم که با جیغ گریه می...
16 فروردين 1393

اولین سرما خوردگی

شنبه 6 مهر 92 22 ذیقعده بابا علی سرما خورد و کمی بهتر شد. اما من ازش گرفتم شدید. دخترمم آبریزش و سرفه داره. اولین سرما خوردگی زینب بانوی من. چقدر سخته که همه با هم مریض شدیم. مامان بنده خدا همش بهمون سر میزنه. یه شبم پیشمون خوابید.  تب دارم. ولی سعی میکنم به جیگرکم سخت نگذره و رسیدگی های لازمو بکنم بهش. این هفته میخوام حریره رو شروع کنم بدم بهش. خیلی به غذا اشتها داره. مامان همسر یه مقدار بدوم از قبل براش درست کرده بود تو یخچال نگهدای کرده بودم . دلم خوش بود که بادوم آماه داره. اما تست کردم دیدم تلخه. انگار فراموش کردن که اول تلخ و شیرین رو جدا کنن بعد پودرش کنن. اصلا نمیشه اینو داد به بچه بخوره. باید خودم بگیرم بادوم و براش در...
16 فروردين 1393

تولد داداش مهدی

چهارشنبه 26 تیر 1392 8 ماه مبارک رمضان امشب افطار خونه داداشم دعوتیم. مهدیه جون حسابی زحمت کشیده و همه چیزش مثل همیشه خوب و باسلیقه است. تولد داداش مهدی هم هست. ما کیک گرفتیم بردیم. مهدیه یه تعدادی شرشره از دیوار آویزون کرده. تو حسابی با این تزئینات سرگرم شدی. یه ذره هم منو اذیت نکردی. آخرشم تو اون شلوغی بغل خاله فاطمه خوابیدی. خیلی خوب بود. من از مهدیه خواستم فردا دستور پخت فرنی یا دسر موزش رو بهم بده که بپزم و ببرم خونه مادرشوهرم
16 فروردين 1393

واکسن 4 ماهگی

25 تیر 1392 7 ماه مبارک رمضارن امروز باید واکسن چهار ماهگیتو  میزدی. خیلی نگران بودم. حنانه جون خیلی درد کشیده بود. تو راه 100 صلوات و 4 تا آیه الکرسی خوندم به این نیت که عزیزدلم اذیت نشه. بابا جون علی هم رفت داروخونه برات سرنگ خارجی خرید. رفتیم یه مرکز بهداشتی که مال محل ما نیست اما کادر خیلی خوبی داره. خدا خیر بده آقاهه رو خوب زد برات. تو فقط یه ام کوچولو کردی تا اومدی گریه کنی قطره خوراکی رو ریخت تو دهنت. تلخ بود. برات نبات داغ درست کرده بودم. دادم خوردی و حسابی کیف کردی عزیزدلم. چون قطره استامینوفن بهت داده بودم بیشتر روز رو خوابیدی دختر گلم. خیلی خدا رو شکر کردم که به ما رحم کرد و تو زیاد درد نکشیدی عسلکم. ...
16 فروردين 1393
niniweblog
تمامی حقوق این صفحه محفوظ و متعلق به زینب بانو می باشد