زینبزینب، تا این لحظه: 11 سال و 1 ماه و 17 روز سن داره

زینب بانو

شهید گمنام

پنج شنبه 22 فروردین 1392 30جمادی الاول 1343 ساعت 6 و نیم امروز یه شهید گمنام مهمون همین نزدیکی هاست. از ابتدای المهدی تا مسجدی که دایی مهدی روحانیشه میره و اونجا یه کم میمونه. ما هم میریم اونجا شاید ببینتمون و دیدنش باعث عنایت و توجه الهی بهمون بشه مخصوصا به تو دختر نازنینم. تا حاضر بشیم و راه بیفتیم و اونجا تو اون همه شلوغی و آدمهایی که اومده بودن جای پارک برای ماشین پیدا کنیم شهید گمنام رسیده بود مسجد. تو رو دادم دست باباجون که ببرتت پیش شهید که تو قسمت مردونه بود. خودم جلوی در منظرت بودم. از خدا بیشتر از هر چیزی  عنایت و توجه خاص خودش به تو رو میخواستم به برکت این شهید این مسجد که اولین مسجدیه که  تو میری  و با توج...
14 فروردين 1393

به زلالی آب

چهارشنبه 21 فروردین 1392 29 جمادی الاول 1343 امروز برای اولین بار با هم تنهایی رفتیم حموم. تا قبل از این با مامانی میرفتیم. اما بالاخره قرار شد من خودم ببرمت حموم. تو خیلی دختر آروم و خوبی بودی. دوست داری آب رو آروم آروم روت بریزم. اینو تو دفعات پیش که با مامانی رفتیم حموم فهمیدم. حرکات ملایم و آب سبک رو خیلی دوست داری. انگار بهت آرامش میده و کم کم خوابت میگیره.  خیلی لذت بخشه وقتی یه موجود پاک و معصوم رو تو بغلت با آب زلال میشوری. انگار وارد دنیای فرشته ها میشی. فرشته کوچولوی من امیدوارم تو سفر این دنیا همیشه پاک و مطهر از هر نوع آلودگی باشی. امیدوارم با هر آبی که روی بدنت میریزم و بسم الله الرحمن الرحیم میگم خداوند به نام خود...
14 فروردين 1393
niniweblog
تمامی حقوق این صفحه محفوظ و متعلق به زینب بانو می باشد