شهید گمنام
پنج شنبه 22 فروردین 1392
30جمادی الاول 1343
ساعت 6 و نیم امروز یه شهید گمنام مهمون همین نزدیکی هاست. از ابتدای المهدی تا مسجدی که دایی مهدی روحانیشه میره و اونجا یه کم میمونه. ما هم میریم اونجا شاید ببینتمون و دیدنش باعث عنایت و توجه الهی بهمون بشه مخصوصا به تو دختر نازنینم.
تا حاضر بشیم و راه بیفتیم و اونجا تو اون همه شلوغی و آدمهایی که اومده بودن جای پارک برای ماشین پیدا کنیم شهید گمنام رسیده بود مسجد. تو رو دادم دست باباجون که ببرتت پیش شهید که تو قسمت مردونه بود. خودم جلوی در منظرت بودم. از خدا بیشتر از هر چیزی عنایت و توجه خاص خودش به تو رو میخواستم به برکت این شهید این مسجد که اولین مسجدیه که تو میری و با توجه خانم حضرت زهرا سلام الله علیها که ایام شهادتشونه.
بابا میون دود اسفند دم در مسجد تو رو برد و آورد. اونم برات نیت کرده بود با بهترین آرزوها. من و تو با هم رفتیم قسمت خانم ها. موقع نماز تو کمی ناآرومی کردی، ولی وقتی مراسم شروع شد فقط یه بار شیر خوردی و آروم خوابیدی عزیزدلم. چهرت با اون سربند یا زهرا سلام الله علیها خیلی خواستنی و رویایی شده بود. شاید تو هم داشتی دعا میکردی...