زینبزینب، تا این لحظه: 11 سال و 2 ماه و 5 روز سن داره

زینب بانو

لحظات شیرین مادر شدن

1393/1/17 9:54
نویسنده : مامان زهرا
142 بازدید
اشتراک گذاری

در دنیای زمینی ما آدمها هیچ احساسی فراتر از حس زیبای مادر شدن نیست.

مادر!

شاید بارها به آن فکر کنی، کتاب بخوانی، بشنوی اما تا تجربه نکنی به اعماق بیکران این وازه پی نمیبری.

کاش میشد تمام این لحظات را نگه داشت و بارها و بارها شیرینی آن را چشید.

جمعه 25 اسفند سال 1391 برابر با3 ربیع الثانی1343 برابر با 15 مارس 2012 میلادی.

از نظر تقویم نجومی قمر در برج ثور است. در این روز آغاز نمودن کارها و عروسی کردن خوب است و بهترین روز برای سنگ بنا گذاشتن است.

2 روز مانده به ولادت حضرت زینب سلام الله علیها.

از صبح درد داشتم. کم کم لکه بینی هم شروع شد. خودمو برای زایمان طبیعی آماده میکردم. ساکها رو با همسرم جمع کردیم. علی آقا رفت دنبال مامان که هم کباب برای نهار بگیره هم مامانو بیاره که بریم بیمارستان برای اینکه منو معاینه کنن. من نماز ظهر و عصرمو خوندم که تا رسیدن راه بیفتیم. دقیقا آخر نماز بود که احساس کردم خیس آب شدم. زنگ زدم به علی آقا که دیگه نهار نگیره و زود خودشو برسونه. تا برسن همینطور آب زرد رنگ ازم جاری بود. به سختی منو بردن داخل ماشین. دم در بیمارستان با ویلچر بردنم داخل.

همه چیز خیلی سریع داشت اتفاق میفتاد! گفتن به طور اورزانسی باید سزارین بشم. شکه شده بودم. دو سه تا پرستار دورم جمع شدن. هرکس یه کار میکرد. یکی سرم وصل میکرد. یکی امپول میزد. یکینبض بچه رو کنترل میکرد. با سرعت برای رفتن به اتاق عمل اادم کردن. وقتی آدمو اینطوری رو تخت میبرن برای جراحی واقعا وجود آدم میلرزه. مامانم و همسرم تا دم اتاق عمل اومدن. همسرم با نگاه دلداریم میداد.

نگران نباش! ما اینجا منتظر دوتا تونیم!

نگران بودم. بیشتر از هر کسی برای بچم. برای موجود نازنینی که 9 ماه مهمان دلم بود. با رگ و پی وجودم یکی شده بود و حالا میخواست با عجله مسافر این دنیا بشه. وقتی تو اتاق عمل تنها بین چند تا مرد و زن بودم که در حالی که باهم حرف های روزمرشونو میزدن شروع به انجام کارهای جراحی من میکردن مملو از حس غربت شدم.

انگار بدون هیچ آمادگی قبلی تو رو به دنیای دیگه ای برده باشن و قرار باشه مهمترین اتفاق زندگیت بیفته بدون اینکه آشنایی آرامش و قرار دلت باشه

قبل از اینکه بی حسی رو بهم بزنن با تمام احساس غربت و بی کسی که بهم دست داده به خانم فاطمه زهرا سلام الله توسل کردم. همه چیزو به بانو سپردم. خومو و دخترمو

همه چیز

دیگه آروم شدم. مثل اینکه به یه اقیانوس آرامش متصل شده باشم. دلم هیچ ترس و اضطراب و غربتی نداشت. یه آشنای عزیز و فوق العاده قوی با من بود. نه! با ما با ما بود! با من و زینب...

هیچ دردی از آمپول بی حسی که خیلی ازش میترسیدم احساس نکردم! تو درد زایمان که مرتب تو دل و کمرم میپیچید یه مرتبه از کمر تا نوک پاهام احساس ملایم و خوشایند گرما کردم. یه پرده بین من و شکمم بود. نمیتونستم ببینم دکتر چیکار میکنه.  منتظر بودم احساس ملایمی از پاره شدن شکمم رو حس کنم که یک مرتبه شگفت انگیزترین و زیباترین صدا رو شنیدم.

اولین صدای مسافر عزیزم در سفر دنیا!

هرگز نمیتونم  حسی رو که از شنیدن صدات داشتم وصف کنم. تو با تمام شگفتی آفرینش بی همتای الهی به دنیا آمدی. دکتر یک لحظه کوتاه تو رو به این سمت پرده آورد و با دیدنت احساس کردم مثل پرنده ای در آسمان سبک و در اوج پرواز میکنم.

تو رو بردن بیرون و چشمان من در جستجوی تو بود.

داروی بیحسی همه وجودمو گرفته بود. با تلاش زیاد تا اتاق انتظار برای خروج از اتاق عمل چشمهامو باز نگه داشتم اما همانجا بود که به حالت خواب و بیدار افتادم. حتی وقتی چشمهام باز بود انگار کسی رو نمیدیدم.

به بخش منتقل شده بودم.

تو نازنین کوچک من از لحظه اول به راحتی مجرای سیر شدنتو پیدا کردی. خیلی شیرین و لذت بخشه وقتی همه با تعجب میگن بچت چقدر زود تونست شیرتو بخوره!  بقیه بچه ها خیلی دیرتر سینه مادرشونو گرفتن!

این اتصال هر چند نسبت به یکی بودن 9 ماهه ناچیزه اما شیرین و آرامش بخشه.

دوستت دارم هدیه الهی. امانت خداوند به ما. مسافر خوب دنیا

تو دختر آروم و خوبی بودی ولی اون شب تو بیمارستان شب خیلی سختی بود.

بی حسی کم کم از بین رفت. درد داشتم اما نباید حرکت میکردم. گرسنه بودم اما نباید چیزی میخوردم. سرم بهم وصل بود. تا صبح بدون بالش باید به پشت میخوابیدم و تکون نمیخوردم. هنوز آرامش حضور بانو در وجودم بود وگرنه شاید من هم به بی تابی و بی طاقتی میفتادم. ولی واقعا وجود پربرکت خانم رو حس میکردم و دردها راحت تر میگذشت.

اون شب طولانی بالاخره صبح شد. مامان بنده خدا تا صبح کنارم بود و با بیکرانی محبت مادرانه از من و نوه اش مراقبت کرد. نه تنها از من بلکه از هم تختی ها و بچه هاشون. مامان جزء بندگان خالص خداست انشاءالله که خیرش جاری در زندگی ما بچه ها و هر کس دیگه ایه که بهش نیاز داره، باشه. خداوند نعمات و برکاتشو با دستهای مهربان و زحمت کشیده او در زندگی ما به جریان درمیاره و من از خدا بهترینها رو برای او آرزو دارم.

مامان همیشه یکی از عزیزترینها در زندگی من بوده و هست.

خدا کمک کنه من هم بتونم مادر خوبی باشم.

تو بیمارستان همچنان تو بهتر از بقیه هم اتاقی ها شیر میخوردی و آرام تر از بقیه میخوابیدی فرشته کوچولوی من.

تا عصر مرخص شدیم و رفتیم برای شروع زندگی در کنار هم.

بابا، مامان و یه مهمون آشنا و عزیز به اسم زینب.

 

پسندها (0)
شما اولین مشوق باشید!
مطالبی دیگر از این نی نی وبلاگی

نظرات (0)

niniweblog
تمامی حقوق این صفحه محفوظ و متعلق به زینب بانو می باشد