جاری گونه
جمعه 18 اردیبهشت 1394
19 ماه مبارک رجب
امروز بعد از گذشت 2 سال، بالاخره تلاش بی وقفه مامان رضوان و عمو سعید به نتیجه رسید. عمو سعید شما هم با دادن یک نشان، یک کله قند و یک قواره چادر به دختر نازنینی که هم نام زینب بانوی من است به دنیای متاهل ها وارد شد. دنیایی که در آن بیشتر از هر چیز باید یاد بگیری از خودت به خاطر دیگری بگذری...
من و مامانم هرقدر اصرار کردیم که شما بانوی کوچک با توجه به سرماخوردگی خفیف که داشتی در مراسم شرکت نکنی و هرقدر در گوش باباعلی خواندیم که در اینگونه مراسم اصلا بچه ها را نمیبرند فایده نداشت که نداشت! و در نهایت با قول باباعلی مبنی بر اینکه همه مسئولیت شما را بر عهده میگیرد راهی بله بران عمو سعید شدیم.
به محض رسیدن به مقصد، مامان رضوان به بنده گوشزد کردن که میخواستم بهتون بگم زینب بانو رو با خودتون نیارید ولی ترسیدم ناراحت بشید! و اینگونه از بدو ورود بنده به خاطر تلاش باباجون شما برای تشریف فرماییتان به مراسم، مورد لطف واقع شدم.
خانواده عروس خانم نازنین تدارک زیادی دیده بودند و همه جا مرتب، تزیین شده و پر از شمع بود.
بله! شممممع!
همان موجود سه کلمه ای که شما با دیدنش بسیار ذوق زده میشوی و برای فوت کردنش و دست زدن برای خاموش کردنش و شایایا مانی نی گفتن سر از پا نمیشناسی.
و مگر کسی میتواند جلودار بانوی ذوق زده من شود؟؟؟ نه! هرگز! هیچ کس!
و اینگونه شد که حدود 20 عدد شمع وارمری روی میزها که بسیار زیبا و شکیل چیده شده بودند به سرعت تمام خاموش شدند. تنها کاری که از من برآمد این بود که اجازه ندهم شما بانوی کوچک به سمت جایگاه عروس و داماد بروی و تزیینات گل و مروارید و شمع های بزرگ آنجا را از بین ببری.
بزرگ فامیل خانواده باباعلی شروع به صحبت کرد و ناز بانو هم در میان میزها میچرخید و از خودش پذیرایی میکرد. توت فرنگی های درشت و آبدار را نوش جون میکرد و تا بنده به خودم بجنبم و پیش بندش را ببندم لباس زیبا و سفیدش را هم مستفیض کرد و لکه های قرمز توت فرنگی را بر آن به جای گذاشت.
بزرگ فامیل هرچند وقت یک بار به من و باباعلی که مرتب در حال کنترل کردن بانوی کوچکمان بودیم گوشزد میکرد بانوی کوچک را آزاد بگذاریم. تا اینکه شما نازدونه در چایی که میان باباعلی و بزرگ فامیل بود، با دقت فراوان شروع به نمک ریختن کردی. بزرگ فامیل بیچاره تا صحنه را دید به کوچک فامیل عروس خانم که در حال پذیرایی بود اشاره کرد چای را ببرد...
و شیرین کاری های شما ادامه پیدا کرد تا انتهای مراسم که دهان همه به شیرینی هایی که داماد آورده بود شیرین کام شد.
و خدارو شکر که مراسم شیرینی بود... و البته قدردانی میکنم از باباعلی که در میان مراسم شما را بیرون برد و کمی در فروشگاه بزرگ نزدیک خانه عروس خانم گرداند تا همه نفسی تازه کنند.
بعد از مراسم هم شما با اصرار ما را به پارک روبروی خانه عروس خانم کشاندی و کفش و لباس نازنینت را از خاک های روی سرسره و تاب آنجا هم مستفیض کردی. کفش و لباسی که همین دیروز با دقت فراوان برایت تهیه کرده بودیم.
و از آنجا که شما بدون اینکه نهار میل کنی به مراسم تشریف آوردی باباعلی حکم فرمودند به رستوران برویم تا بانوی کوچک در کنار ما غذا میل کنند. بنده که رمقی نداشتم کم کم دچار سردرد شدید شدم تا آنجا که وقتی به باغ رستوران مورد نظر رسیدیم مجبور شدم کمی در نمازخانه استراحت کنم که منجر به تنها ماندن یک ربعی مامان رضوان و ناراحتی لاجرم ایشان شد.
در باغ رستوران هم بساط تاپ و سرسره به پا بود و شما چقدر امروز بازی کردی نازنینم!
و بالاخره امروز تمام شد...
به خانه رسیدیم. محل امن و آسایش هر سه مان. شما به خواب فرشته گونه فرو رفتی.
و من در سکوت عمیق شب برای عمو سعید و زن عمو زینب شما آرزوی خوشبختی و سعادت کردم.