منو بشورید
چهارشنبه
12 تیر 1392
24 شعبان 1434
امروز من و زینب جون همراه مامانی و بابایی، و خاله الهه و حنانه جون رفتیم خونه خاله لطیفه و ازش عیادت کردیم. راه خونشون خیلی دور نیست اما توی مسیر نمیدونم بابایی راهو اشتباه رفت یا یه قسمتی از راهو بسته بودن که طول کشید تا برسیم.خاله لطیفه همون اوایل به دنیا اومدن زینب و حنانه یه سکته قلبی رو رد کرد. حالا هم خونه یکی از دختراش مهمون بوده که از تخت افتاده بنده خدا.استخوناش درد میکرد اما نسبتا بهتر بود. تو راه برگشت نزدیکای خونه دختر گل من خرابکاری کرد.
حالا چیکار کنیم؟!!!
بابایی با سرعت هرچه تمام تر که ازش بعید بود! رانندگی میکرد که تو رو برسونه خونه. این سرعت باید تو تاریخ ثبت بشه، چون بابایی همیشه با احتیاط و سرعت خیلی پایین رانندگی میکنه. شما هم صدای ناله و التماست دل همه رو سوزونده بود که زودتر منو بشوووووورید.
بالاخره رسیدیم و تو مثل گل تمییز شدی عشق مامان!