جشن دانشگاه تهران
دوشنبه 20 مهر 1394
28 ذی الحجه
در دانشگاه تهران محل کار مامان جون جشنی برای دانش آموزان ممتاز و دانشجویان قبول شده در کنکورها برگزار شد که ما به دلیل قبولی بابا جون علی دعوت شدیم. باباعلی هیچ علاقه ای نداشت موقع خوانده شدن اسمش در سالن حضور داشته باشد و علیرغم اصرار مادرش و بنده، طوری آمد که به انتهای مراسم رسید و در سکوت جایزه اش را تحویل گرفت.
مراسم پر از بادکنک های رنگی بود که شما مرتب برای داشتنشان دچار هیجان میشدی. بالاخره آخر شب که مراسم به پایان رسید شما با دستی پر از بادکنک های رنگی و لبی پر از خنده و نشاط از سالن خارج شدی.
شام در سالن دانشگاه مهمان بودیم. و بعد از آن به منزل یکی از آشنایان بابا رفتیم که مادرشان فوت کرده بود. حرفهای آقایان طوری طولانی شد و گرم صحبت شدند که تا دیروقت آنجا ماندیم. و در نهایت اصرار زینب بانو توانست مردها را از هم جدا کند. چاره ای نداشتم. وقتی زینب با چشمان خسته به من گفت مامان بخوابم! گفتم برو بابا رو بیار، بریم خونه بخوابیم! زینب بانوی من طوری رفت دست بابا علی خودش را گرفت و با تحکم گفت: بابا بریم! که انگار همه دنیا در دستان کوچک اوست. و دقایقی بعد همه متوجه شدند گویا همینطور است، چرا که بابا علی جان خیلی زود تسلیم شد و در مقابل اصرار دخترکش تاب نیاورد. بالاخره با عذرخواهی بحث را نیمه تمام گذاشت و بلند شد.
ما در حالی که پشت ماشین پراید هر یک با چشمان بسته به سمتی سر کج کرده بودیم و بادکنک ها و جوایز روی پاهایمان بود از تهران به سمت کرج رهسپار شدیم.