شب بی او
آقا سعید می آید و من وقتی از نماز خانه به اورژانس میروم نگهبانی را در مسیرم نمیبینم. پله ها را میگذرانم و فاصله ها را میشکنم. رزمنده را به ccu منتقل کرده اند. درها بسته اند و چراغها خاموش هستند. از میان در نگاهی به داخل می اندازم. رزمنده آرام خوابیده است و دستگاه های زیادی به او وصل شده است. دلم برایش پر میکشد. غم تنهایی مرا میگیرد. آرام از پله ها پایین میروم. با اصرار فراوان و تماس های پیاپی پدرم به خانه شان میرویم. و من شروع میکنم به پیام دادن برای رزمنده. میدانم گوشی او در کیف من کنار خودم است اما باز هم وقتی پیام ها را به نام او و برای او میفرستم امید در دلم زنده میشود. کنار زینب بانویم مینشینم. مامانم او را به حمام برده، غذایش را داده و خوابانده. دلم برایش میسوزد و آرام نوازشش میکنم. زینب بانو اکثر شبها با باباعلی به خواب میرفت. خیلی وقتها روی بازوی بابایش میخوابید. گاهی هم بابا در آغوشش میگرفت و راه میبرد تا خوابش ببرد. این اولین شب زینب بانو بدون بابای همیشه در تلاشش است. بابایی که با همه خستگی ها خیلی وقتها خواباندن زینب بانویش را برعهده میگرفت تا هم زینب بانو آرامش بگیرد از وجود بابایش و هم من استراحت کنم و خسته نشوم. با یاد محبت های بی دریغش دلم برایش تنگ میشود. مرتب حمد میخوانم و ذکر میگویم. تا جایی که گلویم درد میگیرد و از خستگی چشمهایم بسته میشود.
سراسیمه بیدار میشوم. 3 ساعت خوابیدم اما آنقدر وجودم داغ است که اصلا احساس کم خوابی نمیکنم. باز هم من هستم و سجاده باز به روی آسمان و دستهای خالی و زمزمه های نیاز...