زینبزینب، تا این لحظه: 11 سال و 1 ماه و 17 روز سن داره

زینب بانو

رزمنده

1394/9/23 19:47
نویسنده : مامان زهرا
606 بازدید
اشتراک گذاری

سه شنبه 10 آذر 1394

19 صفر

همه متخصص های قلب که شناسایی کردیم در مسافرت به سر میبرند. من، همسرم، زینب بانو و پدرم حدود ساعت 4 به سمت بیمارستان تخت جمشید که بیمارستان خصوصی و مجهزی است میرویم. اورژانس باباعلی را معاینه میکند و میگوید به احتمال زیاد قلب نیست چون علائم درد پشت، درد دست چپ و حالت تهوع ندارد. اما به پزشک دیگری برای بررسی بیشتر ارجاعمان میدهد. اکو را به متخصص قلب نشان میدهیم و میگوید طبیعی است اما چون باباجون موقع راه رفتن و دویدن احساس درد دارد باید تست ورزش بدهد. بابا علی وارد اتاق میشود و من مشغول زینب بانو هستم که بسیار خسته شده است. تست طول میکشد و من نگران میشوم. وقتی زینب را روی صندلی انتظار رها میکنم و وارد اتاق تست میشوم باباعلی در حالی که صورتش عرق کرده روی تخت نشسته و دکتر و پرستار کمی آشفته به نظر میرسند. دلم میلرزد. از دکتر جویای حال همسرم میشوم. دکتر میگوید همسر شما به هیچ عنوان نباید حرکت کند و همین الان باید در بخش ccu بستری شود. دنیا دور سرم میچرخد. با چشمهای گردشده میپرسم چطور؟ آخه حالش بد نیست! میشود ببرمش جای دیگر؟ دکتر میگوید تست ورزش نشان دهنده مشکلی در قلب است و اگر تمایل به جابجایی همسرتان به بیمارستان دیگری دارید باید رضایت بدهید ولی من اکیدا توصیه میکنم هیچ حرکتی نداشته باشند.

نمیدانم چه بگویم یا چه بکنم. نگاهم مرتب در نگاه مجاهد گمنام خانه ام گره میخورد. بغضم را فرو میبرم. در دلم غوغاست. مرتب به خودم نهیب میزنم باید قوی باشی!

با ویلچر به تخت اورژانس منتقلش میکنند تا با بخش هماهنگ کنند. زینب بانو بسیار بیتاب شده. انگار میداند چه اتفاقی افتاده است. بابایی زینب بانو به دنبال کارهای بستری است. به مامانی زنگ میزنم بیاید و زینب را به خانه ببرد. تمام چشمانم را مرد خانه ام پر کرده است. هیچ چیز و هیچ کسی را نمیبینم. هاله های اشک گاه و بیگاه مانع دیدم میشوند که با تلاش فراوان پنهانشان میکنم. حس میکنم قلبم به شدت درد میکند و به شدت نیاز دارم همانجا قالب تهی کنم اما باید بایستم... باید بایستم...

مرتب به روی نازنین خسته رزمنده لبخند میزنم و میگویم من میدانم چیزی نیست. بیا اینها را بپیچانیم و برویم خانه. اینجا بمانی مریض میشوی. اینها الکی شلوغ میکنند. تو تا همین الان داشتی راه میرفتی. من میدانم چیزی نیست. گرفتگی عضله است.

رزمنده قوی دل من بیرحمانه شروع به وصیت کردن میکند. من اشک هایم سرازیر میشود. با ناراحتی میگویم الان وقت این حرف هاست؟ نمیخواهم بشنوم. وقتی برگشتی خانه اینها را بگو یا بنویس.

بیتابم اما باید آرام باشم...

رزمنده را به پُست کَت منتقل میکنند. من زینب به بغل تختش را همراهی میکنم. زینب میخوابد. روی مبل رهایش میکنم و میروم به دنبال رزمنده. پرستارها مرتب تذکر میدهند و میخواهند بین ما فاصله بیندازند. عاجزانه به هر بهانه ای میخواهم کنارش بمانم. یکی از پرستارها با ناراحتی و غضب میگوید چطور بچه را تا اینجا آوردی؟ روی مبل اینجا جای بچه نیست! اینجا خیلی آلوده است! باید وقتی به خانه رفتید همه لباسهایش را بشوری و ضدعفونی کنی و خودش را به حمام ببری. اما برای من هیچ چیزی جز رزمنده اهمیت ندارد. مامان میرسد و بانوی کوچک را میبرد. من آنقدر کنار رزمنده میمانم و میمانم تا بیرونم میکنند.

از داخلی بیمارستان 3 بار تماس میگیرم بار دوم نمیتواند صحبت کند. فشارش بالا رفته و پرستارها در حال تزریق دارو هستند. نمیخواهم از بیمارستان بروم. ثانیه ها تبدیل به ساعتها میشوند و نمیگذرند! اصلا نمیگذرند! آقا سعید برادر همسرم در راه بیمارستان است. بابا هم با تاکید بر اینکه با آقاسعید به خانه پدرم بروم با دلخوری میرود. من کمی در اورژانس بیمارستان میمانم. وضو میگیرم و به نمازخانه میروم. با تمام وجود از خدا خیر همسر رزمنده ام را میخواهم. سلامتی و طول عمر با برکت و عاقبت به خیری اش را میخواهم. نمیتوانم باور کنم به همین راحتی 5 طبقه غیرقابل عبور بین من و او فاصله افتاده است. من در زیر زمین بیمارستان در نمازخانه و او در بالاترین طبقه بر وری تخت! نمیتوانم باور کنم اگر درد داشته باشد نمیتوانم کنارش باشم.

خدایا چقدر انسان ضعیف است. همه چیز در دستان توست. تو همان توانایی هستی که میتوانی در لحظه ای با هم بودن و در کنار هم زندگی کردن را به دو غریبه با خواندن خطبه عقد هدیه بدهی. و به لحظه ای با چنین اتفاق به ظاهر ساده ای آنها را موقتا جدا کنی. خدایا من هر لحظه بیشتر پی میبرم چقدر ایمانم ضعیف است. چقدر ناتوان و عاجزم از درک واقعی جدایی لحظه مرگ. و هیچ آمادگی و توانایی روحی برای جدا شدن از این دنیا و کنده شدن از آن ندارم. خالق توانای من! همه چیز در دستان توست و من در اوج ناتوانی به خیر بودن این اتفاق ایمان دارم.

ایمان دارم که تو همیشه بهترین ها را برای من و همه بندگانت میخواهی و در اوج حکمت آن را رقم میزنی پس تمام تلاشم را میکنم که صبوری کنم.

پسندها (1)
مطالبی دیگر از این نی نی وبلاگی

نظرات (1)

بابا علی
24 آذر 94 6:44
بانوی صبور من عشق من این چند روزه مانند پروانه به دور من گشتی و تاجاییکه نگذاشتی شوهرت حس تنهایی و غربت کند. تو بانوی مجاهد من هستی انشالله هیچ وقت مریض نشوی و همیشه سالم و برقرار و یک همسر خوب برای من و یک مادر خوب برای زینب بانو
مامان زهرا
پاسخ
شرمنده میکنی سرورم ان شاءالله همیشه سایه ت بر سر من و دخترت مستدام باشه من واقعا در این مدت فهمیدم اگر حتی در کوتاه مدت نباشی چقدر دنیا سخت میگذره، چقدر من و دخترت غریب و تنها میشیم من واقعا متوجه شدم به اندازه کافی برای زندگی خوبم شکرگزار درگاه الهی و سپاسگزار شما مرد قوی و مهربانم نبوده ام الحمدلله رب العالمین که الان بهتری خدا عمر باعزت و طولانی به شما بده عزیزم
niniweblog
تمامی حقوق این صفحه محفوظ و متعلق به زینب بانو می باشد