زینبزینب، تا این لحظه: 11 سال و 1 ماه و 24 روز سن داره

زینب بانو

اربعین

1394/9/24 17:24
نویسنده : مامان زهرا
482 بازدید
اشتراک گذاری

چهار شنبه 11 آذر 1394

20 صفر. اربعین

صبح به بهانه دیدن پزشک به دیدار رزمنده رفتم. رنگ رخسار نازنینش گرفته است و درد دارد. اما با مهربانی و لبخند ما را میبیند. اولین حرفش این است که دیشب خوابیدی؟ رنگت پریده. صبحانه خوردی. من دوباره بغض میکنم. در همه این 6 سال زندگی مشترک او به من صبحانه داده. حتی روزهای سخت درس و کار با عجله صبحانه من و زینب بانو را فراهم کرده، سفره را پهن کرده و با سفارش فراوان که خوب صبحانه بخورید به سر کار رفته است. دستانش را محکم در دست گرفته ام و مرتب میگویم ان شاءالله چیزی نیست. بابای مهربان زینب بانو زود دلش برای دخترش تنگ شده میگوید زینب را بیاورید ببینم.

ساعت 3 ساعت ملاقات است. از صبح که از اتاق بیرونمان میکنند تا ساعت 3 زمان خیلی دیر میگذرد، اما بالاخره وقت ملاقات میرسد. من باز هم کنار صورت رزمنده می ایستم و دستانش را محکم میگیرم. رنگ صورتش گرفته تر شده و نمیتواند راحت بنشیند. نمیگذارند بچه را ccu ببریم ولی من مصمم هستم حتی اگر شده از دور زینب را به ملاقات باباعلی ببرم. و آخر ساعت ملاقات موفق میشوم. هر دو دلشان برای هم تنگ شده. برای زینب بانو توضیح میدهم بابا مریض شده و باید آمپول بزنه تا خوب بشه. باید از خدا بخوایم بابامونو خوب کنه. میگه آسمون؟ میگم بله. دستشو بالا میگیره میگه بابا انشاءالله خوب میشه.

مجبوریم برگردیم خانه. بدون باباعلی...

دل نگرانم. به مامان میگویم من میخواهم دوباره با آقا سعید بروم ملاقات علی آقا. داریم برنامه هایمان را هماهنگ میکنیم که پدر من زنگ میزند و میگوید از بیمارستان تماس گرفتند و گفتند حال مریضتان بد شده و برای آنژیو آماده اش کردند.

نمیدانم چطور حاضر میشوم و از در بیرون میروم. در ماشین اشک هایم ناخوآگاه جاری میشود. نمیتوانم جواب حرف های پدرم و آقا سعید را بدهم. دعاها و نذرهایم برای اینکه رزمنده آنژیو نشود ثمر نداد.  نمیتوانم تصور کنم الان در چه حالی است. نمیتوانم قوی باشم. خودم را میان هق هق و نفس نفس هایم رها کرده ام. در اشک هایم غرق شده ام. و همه جا را تیره و تار میبینم.

در میان راه یکی از اقوام همسرم که منصب بالایی دارند و این مدت برای اینکه کادر پزشکی خوبی برای همسرم آماده شوند حتی با استاندار کرج هم تماس گرفته اند به گوشیم زنگ میزند. میان اشک و بغض برای حاج آقا توضیح میدهم چه اتفاقی افتاده است. میگوید پیگیری میکند.

در التهابم که در آنژیو چه کار میکنند؟ چه اتفاقی برای قلب رزمنده افتاده است؟ چقدر باید منتظر باشیم تا کار گروه پزشکی تمام  شوم؟ پشت در اتاقش چه ذکری بگویم؟ دعای توسلم را چگونه بخوانم که آسمان ها بشنوند؟...

حاج آقا تماس میگیرد و میگوید با رئیس بیمارستان صحبت کرده است. رزمنده را آنژیو کرده اند و فنر در رگ قلبش کار گذاشته اند. الان به ccu  برگشته است.

یخ میزنم. داغ میشوم. دوباره یخ میزنم...

بالاخره میرسیم بیمارستان. اگر نگهبان ها مانع میشدند بیمارستان را بر سرشان خراب میکردم. اما انگار خودشان متوجه احوال ما شدند. محترمانه کنار رفتند و من به سوی او پرواز کردم.

خدای من! رنگ صورتش خیلی بهتر شده است. به ما آرامش میدهد. میگوید دردش خیلی کمتر شده. خودش رگی را که منقبض شده بود دیده. 95 دصد رگ جمع شده بوده و خون نمیتوانسته عبور کند.

خیلی خیلی شُکه شده ام. فقط خدا را شکر میکنم که الان حالش خوب است و با لبخند برایمان تعریف میکند چه بر او گذشته است.

حس میکنم. قدم هایم بر زمین نیست...

حال و هوای عجیبی دارم که قابل توصیف نیست

پسندها (2)
مطالبی دیگر از این نی نی وبلاگی

نظرات (1)

مامان نجمه سادات
27 آذر 94 20:34
خدای من
niniweblog
تمامی حقوق این صفحه محفوظ و متعلق به زینب بانو می باشد