گریه زینب بانو
وقتی خانه را به قصد بیمارستان ترک میکردم آنقدر عجله داشتم که اصلا به زینب بانو توجه نکردم. وقتی رزمنده را بعد از آنژیو دیدم و برگشتم خانه زینب بانو آرام در حال بازی کردن بود. مامان نگران و مضطرب با چشمهای قرمز منتظر ما بود. زینب معصومانه به چشمانم نگاه کرد و گفت: خیلی گیریه کَ دم.
مامان سر تکان و داد و گفت: نمیدونی چیکار کرد! شما که رفتین آنقدر گریه کرد و خودش رو به در کوبید و گفت من بابامو میخوام که اشک من رو درآورد...
ایام اربعین و گریه یک دختر که نزدیک به سه سالشه برای بابایش، چقدر دردآور است...
مطالبی دیگر از این نی نی وبلاگی