یک ساعت
1 فروردین 1395
10 جمادی الثانی 1437
تقویم شمیم یاس من یک ساعت تغییر را لحاظ کرده و من خبر ندارم. وقتی بیدار میشوم با عجله و اضطراب باباعلی را بیدرا میکنم. زینب بانو را همانطور در خواب با لباسهای خانه به ماشین منتقل میکنیم و به سمت مسجد پرواز میکنیم.
برنامه مان این بود که برای سال تحویل در مسجدی که برادرم برنامه دارد با زیارت آل یاسین وارد سال جدید شویم. در راه من مرتب به باباعلی میگویم گاز بده! دیر شد! وااای....
مسجد را خوب بلد نیستیم. به همسر برادرم مهدیه جان زنگ میزنم و متوجه میشوم آنها هم در مسیر هستند!!!
ما خواب نماندیم!
یک ساعت ...
خدا را شکر میکنم
همزمان با برادرم به مسجد میرسیم و در آرامش از اول مراسم تا پایان آن را در مسجد هستیم
...
چقدر زمان مخلوق عجیبی است
کاش همیشه وقتی در اوج ناامیدی فکر میکنیم دیرمان شده خدا یک ساعت زمان به ما هدیه بدهد
مطالبی دیگر از این نی نی وبلاگی