ساده و زیبا
3 فروردین 1395
منزل مامانم هستیم. زینب به دنبال اسباب بازی است. ولی همه عروسک ها جابه جا شده اند و به خانه ما یا خانه الهه رفته اند.
میرود و می آید و میگوید: عروسک میخوام
کشوی مخصوص خودش و حنانه جون را می گردد
ولی عروسکی نیست
مامان قربان صدقه اش میرود و برایش عروسک درست میکند
چقدر دوست داشتنی است عروسکی که بوی دستهای مادر میدهد
ساده و زیبا
انگار مادرهای قدیمی تر بی تکلف تر به همه چیز نگاه میکردند و ساده تر بچه ها را قانع میکردند
بدون هیچ زرق و برقی به بچه لباس میپوشاندند و اسباب بازی برایش فراهم میکردند و رهایش میکردند تا دنیا را بشناسد
اما مادرهای امروزی تر با تکلف بیشتری بچه را آراسته میکنند و با اسباب بازی های رنگانگ تری اطرافش را شلوغ میکنند
و با همه این زرق و برق ها به دنبال این هستند که بچه شان را هرچه زودتر به دنیا بشناسانند
و با تمام تلاش بگویند بچه من بهترین است
بچه من تمییز است
بچه من مودب است
بچه من! ...
گاهی که خوب فکر میکنم
از بی پروایی و آزادی روح زینب بانو خوشحال میشوم
و در سکوت به این فکر میکنم که او فقط دارد مسیر بچگی اش را درست پشت سر میگذارد
اما چون برخلاف مسیر رودخانه حرکت میکند غیرطبیعی به نظر میرسد
بگذار برسد!
او باید شاد زندگی کند
باید با بچه های دیگر بازی کند، بجنگد، آرام شود، بگذرد، زمین بخورد، بلند شود و همه چیز را خوب تجربه و درک کند
و من فقط برای او هادی باشم
و بدون اضطراب های رایج مادرانه فقط نگذارم آسیب جدی به خودش یا بقیه دوستانش بزند
و راضی باشم به گنجینه های بزرگی که خداوند در نهاد او و هر کودک دیگری به طور اختصاصی به ودیعه گذاشته است
الحمدلله رب العالمین