شناخت دنیای اطراف
پنج شنبه
18 اردیبهشت 93
8 رجب
بابا جون علی: این همه کنجکاوی و شیطنت نشونه سلامت این دختره. ببین قربونش برم یه لحظه هم یه جا نمیشینه. میخواد همه چیزو زود بشناسه. داره برای شناختن این دنیا تمام وقت میدوه.
مامان زهرا: حالا نمیشه یه کم آرومتر دنیا رو بشناسه در عوض دختر آرومتری هم میشه ها.
بابا علی: به نظر من بچه باید همینطوری باشه. آخه این بچه که به کسی کاری نداره! از صبح تا شب فقط دنبال اینه که اطرافشو خوب بگرده و لمس کنه و یاد بگیره. مشکل از ماست اگه بخوایم جلوشو بگیریم و اذیتش کنیم.
مامان زهرا: خدا رو شکر تو خونه راحته دخترم. واقعا هم منو اذیت نمیکنه اما وقتی میریم خونه بقیه مشکل ساز میشه...
مثل دیشب
دیشب برای برادرشوهرم رفته بودیم جایی خواستگاری جلسه معارفه خانواده ها. نازنین زینب من قبل از مهمونی حسابی خوابش میومد اما دیگه زمان نداشتیم که بخوابونمش و بعد بریم اونجا. دقیقا از لحظه ای که رسیدیم دخترکم تو بغل من آروم نگرفت و خواست بره پایین. بعد کم کم شروع کرد به راه رفتن و جستجوی اطراف. من مجبور شدم ظرف شکلات خوری رو از روی میز پذیرایی مهمان بردارم. وقتی هم چای و میوه آورده شد یک نفرمون هم نمیتونستیم آروم بگیریم و میوه و پیشدستی و چاقو و... بود که بین زمین و آسمون بود. من تمام تلاشمو میکردم که نازنین دخترم رو کنترل کنم. ولی مگه میشد؟!!
چندبار زینب خانم رو بغل کردم و یه طرف پذیرایی راه بردم که آروم بگیره ولی قضیه وقتی سخت تر شد که دختر برادر عروس خانم که ایشون هم یه زینب خانم 3 ساله بود تشریف آوردن. دیگه زینب من همش در حال دویدن به دنبال این دخترک ناز بود و من هم به دنبالشون.
وسطای جلسه مادرشوهرم از من خواست که ما زودتر بریم اگه بدمون نمیاد. من خیلی خسته شده بودم و به همسرم گفتم اما ایشون مخالفت کرد. مادر عروس خانم که زن بسیار فهمیده ای به نظر میومد با تذکر دادن به دخترش از عروس خانم خواست که این بار کمتر با آقاداماد صحبت کنن. و به این ترتیب جلسه مختصر شد و من بسیار از ایشون سپاسگزار شدم. و به این فکر کردم که ای کاش اصلا برای این جلسه که معارفه خانواده ها به هم بود پیشنهاد صحبت کردن دختر و پسر داده نمیشد. آخه اون دو تا هم نمیتونستن خوب حرف بزنن چون زینب خانم 3 ساله که کلا تو اتاق بود و زینب خانم ما هم به هوای دوستش مرتب تا دم اتاق میرفت و برمیگشت.
انقدر از تمام شدن مهمانی خوشحال شدم که بدون اینکه دست و روبوسی با کسی کنم خداحافظی کردم و با دخترم رفتم بیرون. وقتی آقا سعید نظر من رو پرسید انقدر خسته بودم که نمیدونستم چی باید بگم. فقط چند بار گفتم خوب بودن دیگه! خوب بودن!
تمام ذهنم پیش دخترم که تو مهمونی واقعا اذیت شد از اینکه من مرتب در حال منع کردن و بغل کردن و کنترل کردنش بودم. انقدر خسته شد که تو ماشین خوابش برد.
تو مهمانی، بابا علی چون مرتب از جانب آقایون درگیر بحثهای مردانه میشد نمیتونست بحث رو رها کنه و بیاد پیش ما!!! اما واقعا اگر کسی مثل مامان و بابای خودم همراهمون بودن به هر طریقی که شده خیلی خوب بهم کمک میکردن و من و زینب اذیت نمیشدیم. همچنانکه در بسیاری از مهمانی های رسمی و غیررسمی که تابحال رفتیم این اتفاق افتاده. اما چرا اونجا کسی رو نداشتیم که ما رو یاری کنه جز خدا؟!