خانه تکانی
دوشنبه 15 اردیبهشت 93
5 رجب1435
الان که مینویسم ساعت11 و 45 دقیقه شبه. شما کنارم خوابیدی. بابا علی داره تو اتاق خودش مطالعه میکنه و نور کمی از اتاق به اینجا میرسه. و البته همین نور کم هم کافیه تا من برای تو بنویسم هرچند خسته ام.
چرا خسته؟!
آخه امروز من و مامانی کل خونه ما رو تکوندیم. از یخچال و آشپزخونه شروع کردیم تا بالکن و حمام و اتاق خواب. حتی دکور اتاق خواب رو عوض کردیم و طوری چیدیم که برای فصل گرما مناسبتره. خیلی خوشحالم که این همه کار انجام دادیم و از مامانم بخاطر همه زحمتهاش فوق العاده ممنونم و دعاگوش هستم. همینطور از شما نازنین دخترکم بخاطر همکاری خوبی که امروز داشتی و گذاشتی این همه کارهامون خوب پیش بره.
از خدا میخوام تو این ماه مبارک کمکمون کنه خونه های دلمونو بتکونیم و وارد ماه شعبان و رمضان بشیم.
راستی امروز وقتی مامانم داشت نماز میخوند میرفتی کنارش و حالت رکوع به خودت میگرفتی و میگفتی هَ دَ دَ. این اولین رکوع در زندگی شماست دختر خوبم.
شب وقتی میخواستیم مامانی رو ببریم خونه شون برسونیم چون دَدَ خون شما حسابی پایین اومده بود تا در رو باز کردیم دویدی بیرون. هر قدر صدات کردم فایده نداشت. تا بهت برسم همونطوری با پای برهنه دویدی سمت آسانسور و اگر مامانی کنترلت نمیکرد ممکن بود بدوی سمت راه پله ها! تو خیابون هم برای یه پیشی که داشت رد میشد حسابی ذوق کردی و تو ماشین کلی با مامانی دالی بازی کردی و خوابت برد.
این هم یه تعداد از عکسهات در پارک بخاطر علاقه فراوانی که به ددر رفتن داری:
خستگی شما و خوابیدن در دنیای خرگوش ها: