زینبزینب، تا این لحظه: 11 سال و 1 ماه و 29 روز سن داره

زینب بانو

سفرهای کوتاه

1393/4/15 20:13
نویسنده : مامان زهرا
153 بازدید
اشتراک گذاری

پنج شنبه

5 تیر

28 شعبان

امروز آخرین پنج شنبه ماه شعبانه و یکی دو روز دیگه رسما باید بریم به یه مهمونی بزرگ و عزیز. امسال هم مثل سالهای قبل هیچ کاری نکردم که بتونم برای این مهمونی خودم رو آماده کنم. لباس مناسبی ندارم و حتی نتونستم آلودگی ها رو با یه دوش از ذکر استغفار از خودم دور کنم! اما امید دارم به اینکه کسی که من رو دعوت کرده خودش میدونسته نالایقم و با اینحال باز هم خواسته تو دنیای این ماه مبارکش قدم بذارم پس خودش هم به حالم فکری میکنه.

امروز برای خانواده بابا علی هم روز خاصیه. دیشب مامان جون تماس گرفت و گفت ما اصولا قبل از ماه مبارک یه گردش میریم. از طرفی هم عمو سعید بعد از ماجرای آخرین خواستگاری که رفت خیلی روحیه اش به هم ریخته و خوبه حال و هواش عوض بشه. بااینکه خودمون هم برای شب جمعه برنامه داشتیم اما قبول کردیم که همه با هم بریم جاده چالوس.

شما بعد از نماز صبح تا رسیدن به مقصد بیدار بودی عزیز دلم. توی راه یه جا توقف کردیم و صبحانه خوردیم. شما از دیدن آب ذوق زده شدی اما چون آب خیلی سرد بود نمیتونستی بهش نزدیک بشی. کنار سد هم ایستادیم و از منظره دلنشینش لذت بردیم.

سد آب

توی تونلها با صدای جیغ ما به شدت هیجان زده میشدی و بالا و پایین میپریدی. کم کم شما هم به ما پیوستی و جیغ زدن داخل تونل رو یاد گرفتی.

با پرداخت ورودی تونستیم داخل یکی از باغهای چالوس بشیم. تاپت رو برده بودیم و سریع برات نصبش کردیم. هنوز چندتا تاپ نخورده بودی که خوابت برد. داخل گوشهات رو با دستمال کاغذی پوشوندم و روی پتو و متکایی که برات برده بودم با صدای قشنگ رودخونه و پرنده ها به خواب عمیق رفتی.

خواب روی تاپ

خواب کنار رودخونه

نماز و نهار همونجا موندیم. شما بعد از بیدار شدن حسابی توپ بازی کردی و سنگ داخل آب پرتاپ کردی و با  اشتهای تمام نهار میل کردی.

کنار رودخونه

منظره

وقتی برگشتیم خونه سه تایی از خستگی بیهوش شدیم.

برای ساعت 11 با خانواده من قرار داشتیم که آخرین شب جمعه ماه شعبان بریم شاه عبدالعظیم دعای کمیل. وقتی بیدار شدیم نماز خوندیم و سریع حاضر شدیم و به بقیه پیوستیم. شما از اینکه روز و شب پرماجرایی داشتی و مرتب تجربه های جدید رو پشت سر میذاشتی خیلی خوشحال بودی. وقتی رسیدیم اونجا مامانی و زندایی مهدیه با آوردن ساندویچ کوکو و چهارمغز و حلوا و کلی خوراکی های خوشمزه ما رو غافلگیر کردن. شما مرتب میومدی یه کم غذا میخوردی بعد میدوی داخل حیاط یا میزدی پشت دایی مهدی یا مامانی و تو صورتشون میخندیدی.

به قسمت هایی از دعای کمیل رسیدیم و توی حیاط مقابل حرم نشستیم و مناجات کردیم. موقع زیارت، شما انقدر فضا رو دوست داشتی و اینطرف و اونطرف میدویدی که من به سمت و سوهای مختلف غیر از حرم های سه گانه اونجا زیارت خوندم! شما که تازه بوس کردن رو به معنای واقعی یادگرفتی میومدی مثل من ضریح ها رو میبوسیدی و من در دلم برای این لب و دهان کوچک شما که به ضریح میچسبید هزاران دعای خیر میکردم.

شما تو راه برگشت خوابیدی و وقتی رسیدیم خونه همچنان به خوابت ادامه دادی. ما هم بعد از ادای نماز صبح به تو پیوستیم و خدارو شکر کردیم به خاطر همه نعمتهاش...

پسندها (3)
مطالبی دیگر از این نی نی وبلاگی

نظرات (0)

niniweblog
تمامی حقوق این صفحه محفوظ و متعلق به زینب بانو می باشد