روز قدس
آخرین جمعه ماه مبارک رمضان
شما سحر خیز شدی. صبح ساعت 8و نیم بیدار بودی و من و بابا علی رو بیدار کردی. با همدیگه رفتیم دنبال مامانم و عمو رسول. همه با هم رفتیم برای راهپیمایی. قرار بود وقتی از ماشین پیاده شدیم دوستم مهدیه جون و گل پسرشو ببینیم اما مسیرهایی که انتخاب کردیم با هم فرق میکرد و موفق به دیدن همدیگه نشدیم. شما رو داخل کالسکه گذاشته بودیم و بین جمعیت میرفتیم. از دیدن اون همه آدم و هیاهوی شعارها بُهت زده شده بودی و تکون نمیخوردی. البته هوا گرم بود و شما کم کم بیحال هم شدی. انقدر که باباعلی رفت آب معدنی گرفت و همشو روی دست و پا و سر شما خالی کرد که خنک بشی عزیز دلم.
وقتی رسیدیم به مصلی یه گوشه پیدا کردیم همگی یه کم نشستیم. شما رو هم از کالسکه پیاده کردیم. با خوشحالی راه میرفتی و به جمعیت نگاه میکردی. یه خانم مهربون هم بهت یه پرچم داد که باهاش عکس بندازی و بعد هم مال خودت باشه. در نهایت، موقع برگشت انقدر خسته بودی که توی کالسکه خوابت برد.