زینبزینب، تا این لحظه: 11 سال و 1 ماه و 28 روز سن داره

زینب بانو

تعطیلات عید

1393/5/13 11:51
نویسنده : مامان زهرا
134 بازدید
اشتراک گذاری

یکشنبه

12 مرداد

دختر قشنگم الان که برات مینویسم شما در خواب ناز هستی. این روزها عادت کردی وقتی خونه خودمون هستیم حتما رو تاپت بخوابی و من بخاطر این موضوع خیلی خدا رو شکر میکنم. بیرون از خونه هم معمولا اینقدر فعالیت میکنی که با اندکی شیرخوردن و آرامش گرفتن خوابت میبره.

از عید فطر تا حالا یا مرتب مهمون داشتیم یا مهمونی بودیم و اکثرا به شما خوش گذشت. ظهر روز عید من همه خانواده رو دعوت کردم برای یک آبگوشت حسابی خونه خودمون. تا غروب همه دور هم بودیم و خوش گذشت. قرار بود عمو سعید هم بیاد که شب قبلش تماس گرفت و گفت کلاس داره و برای فردای عید میاد خونمون.

فردای عید، یعنی روز چهارشنبه با اینکه تعطیل بود بابا علی برای انجام کارهای عقب افتاده اش رفت تهران که با عمو جون برگرده. من و شما به اصرار خاله فاطمه نهار رفتیم اونجا و شما با اشتهای تمام ماکارونی خوشمزه خاله رو خوردی. به ماکارونی ها میگفتی:مااااااار، ماااااااااااار و میدوی و یه دونه که من برات گرفته بودم دستم میذاشتی دهنت و با خوشحالی دور ما میچرخیدی. بعد دوباره میومدی و مااااار میخوردی.

من پیشنهاد دادم شب بریم پارک نزدیک خونه ما. برای همین با مینو جون و شما رفتم خونه که تدارک شام ببینم. خاله الهه هم که با مامانم و دایی مهدی رفته بودن به خاله بزرگ من (خاله لطیفه) سر بزنن اومد خونه خاله فاطمه که با ما بیادپارک. مامانم بعد از مدتها برای شب پیش خواهرش مونده بود و برنگشت کرج. گوشتهای آبگوشتی دیروز رو کتلت کردم و کمی هم بوقلمون ریش ریش شده آماده کردم. قبل از رفتن دستهای نازنین شما موند لای در و من خیلی ناراحت شدم. دیرمون شد و با عجله رفتیم تا به قرارمون با بقیه برسیم. باباعلی و عمو سعید هم تو پارک به ما پیوستن. شب خوبی بود. شما با آبجی حنانه حسابی دنبال هم دویدین و بازی کردین. شما دختر خاله اتو آجججی.... حنّاییییی صدا میکنی.

شب نزدیک 12 بود که دیگه راه رفتادیم به سمت خونه. عمو سعید عجله داشت و جلوتر رفت. اما به ما زنگ زد: در باز نمیشه!!! کلید پشت دره؟

من: نههههه! نیست!

عمو سعید: چرا دیگه! اصلا کلید نمیره تو در!

من (با چهره متحیر و متفکر): عه! چطور ممکنه؟!!!

و تو ذهنم برگشتم به عقب. اما فاصله ای که دست شما رفت لای در تا زمانی که اومدیم بیرون رو اصلا یادم نمیومد!!!

خلاصه که مجبور شدیم همراه عمو سعید بریم خونه خواهرم. اونجا آقاشهرام اصرار کرد که ممکنه بتونه در رو باز کنه و با باباعلی و آقارسول برگشتن خونه ی ما و پیروزمندانه اومدن که در رو باز کردن!!!!

چطوری؟ با حرکات آکروباتیک!! آقا شهرام از پنجره هواکش راهرو وارد شده و پریده بود داخل بالکن ما و با سیم در بالکن رو باز کرده بود. خدا بهش رحم کرده بود که پرت نشده بود بالاخره ما طبقه دوم هستیم و فاصله کمی تا زمین نیست! باباعلی رفت تو فکر که اینجا باید جوشکاری و مسدود بشه که یه وقت دزد نتونه بیاد خونمون. و من شادمان از اینکه به خونه خودمون میریم و زینب بانوی خودم روی تاپ میخوابه خداحافظی کردم از آبجی های خودم و اومدیم خونه. آخه قرار بود خاله الهه اون شب اونجا بمونه و اگر ما هم میموندیم کنار هم بودن دوتا بچه نمیذاشت تا صبح بخوابیم.

 تا رسیدیم خونه شما دویدی سمت تاپ و زود هم خوابت برد. شب پرماجرایی بود اما کنار هم خوش گذشت و 3 بانوی خاندان (اینجانب و دو خواهر محترمم) همراه با فرزندانمون تا ساعت 2 مشغول خندیدن و تفریح کردن بودیم و خستگی هامون رو کنار هم به نسیم های ملایم شب هنگام سپردیم. فقط جای مامان بانوی بزرگ (مامانم) خالی بود که این روزها بخاطر استخوان دردهای شدید همه نگران سلامتی اش هستیم و از خدا میخوایم زودتر خوب بشه که جان ما به جان شیرینش بسته است.

پسندها (2)
مطالبی دیگر از این نی نی وبلاگی

نظرات (3)

مامان نجمه سادات
13 مرداد 93 12:31
سلام مامان زینب حس میکنم شما هم مثل خانواده سه نفری ما خانواده مذبی هستین از این حس که دارم خیلی خوشحالم یه مامان 17ساله
مامان زهرا
پاسخ
سلام امیدوارم ما هم اینطور باشیم منم از آشناییتون خوشحال شدم و بهتون سر زدم و برام جالبه که با سن کم مامان شدین موفق باشین در این راه
مامان نجمه سادات
13 مرداد 93 17:46
سلام عزیزم به گفته حضرت اقا عمل کردم راستی لینکتون کردم
مامان زهرا
پاسخ
سلام خیلی کار خوبی کردی منم همینطور
مامان
14 مرداد 93 8:22
سلام .خوبی خانومی؟ دختر گلت خوبه ؟
مامان زهرا
پاسخ
سلام ما شکر خدا خوبیم شما چطوری؟ کم پیدایی انگار
niniweblog
تمامی حقوق این صفحه محفوظ و متعلق به زینب بانو می باشد