یک هفته مهمانی!
دوشنبه 3 شهریور 1393
28 شوال 1435
دخترکم این مدت که برات ننوشتم یه هفته تهران خونه مامان جون مهمون بودیم. شنبه 25 مرداد مراسم جشن عروسی دختر کوچک حاج حسین رضایی بود. برای عروسی رفتیم که فرداش برگردیم اما با برنامه های مختلف که پیش اومد تا آخر هفته موندگار شدیم.
اولین برنامه مهمانی کوچکی بود که مامان جون بعد از شنیدن خبر قبولی بابا علی در مصاحبه دکترا ترتیب داد. برای همه ما خبر حوشحال کننده ای بود که در این مدت منتظر شنیدنش بودیم. از خدا میخوام به بابا جون شما کمک کنه که این مرحله از زندگیش رو به خوبی پشت سر بذاره و به من و شما هم توانایی همراهی و همکاری با ایشون رو بده.
دومین برنامه رفتن من به شو لباس خانم ستوده و خرید لباس بود. روز سه شنبه رفتیم و خرید کردیم. تا الان که از خریدم راضی ام.
سومین برنامه رفتن به منزل دوستم طیبه بود. خونه دوستم نزدیک حرم شاه عبدالعظیم بود و من هم برای دیدن دوستم که یه طهورا خانم کوچولو داره و هم به عشق زیارت تا روز چهارشنبه تهران موندگار شدم. طیبه جون چندتا دیگه از دوستان رو هم دعوت کرده بود که دوتاشون نتونسته بودن بیان. طهورا کوچولو ماشاءالله دختر خیلی آروم و نازنینی بود. هنوز در مرحله غلط زدن روی زمین بود اما بیشتر اوقات سرگرم به بازی های خودش بود.
یگانه جون دختر زهرا جون دوست دیگه من 4 سالش بود و شما دوتا تا آخر مهمونی مرتب مشغول بازی کردن با هم بودید. یه وقتهایی هم گریه و جیغ همدیگه رو در می آوردید. حدود ساعت 6 رفتیم حرم و زیارت کردیم. نسیم حرم بهم روح تازه داد. دلم یه دنیا برای چنین هوایی تنگ شده بود.
مامان جون رضوان شما هم اومدن حرم و سه تایی با اتوبوس و مترو برگشتیم خونه. این اولین تجربه متروسواری شما بود. هرچند وقتی رسیدیم خونه من خیلی خسته شده بودم اما روز فوق العاده ای بود که خدا رو بخاطرش شکر کردم.
باباجون علی برای کارهای اداری دانشگاهش تو این یه هفته مرتب کار داشت و بالاخره پنج شنبه به اصرار من برگشتیم خونمون.
تا روز یکشنبه خونه موندم. و یکشنبه رفتیم خونه خاله مهدیه جون. شما حسابی تو حیاط آب بازی کردی و با ذوق و حرارت تازه ای با داداش حسین بازی میکردی. تا باباعلی بیاد دنبالمون پیش خاله موندیم. رسیدگی به شما دوتا عزیز برای من و مهدیه جون وقتی کنار هم هستیم راحت تره. چون با انرژی و نشاطی که از دیدن همدیگه کسب میکنیم شادتر به شما رسیدگی میکنیم.
شب رفتیم خونه مامانی و ازشون خداحافظی کردیم آخه مامانی و بابایی همراه خاله الهه و عمورسول و آبجی حنانه دارن میرن آستارا و یه هفته نیستن. امیدوارم بهشون خوش بگذره. قراره مامانی بره چشمه آب گرم اردبیل که شاید استخوان دردهاش بهتر بشه. خیلی خوشحالم که یه اقدامی در این زمینه انجام شد. از خدا میخوام که مامانی زودتر خوب بشه. هرچند من و شما تا آخر هفته برای دیدینش باید صبر کنیم.