جشن
یکشنبه 16 شهریور
11 ذی القعده ولادت امام رضا علیه السلام
بعداز ظهر زنگ زدم به مامانم که با هم بریم مسجد. تو خونه یه مقدار کار داشتم اما بانو کلافه بود و اجازه نمیداد انجام بدم. تماس گرفتم به بابا علی بگم. که گفت قراره شب همراه مامانش بیاد خونه.
مدتی بود میخواستم برای قبول شدن باباعلی در مقطع دکترا یه جشن مختصر بگیرم اما برنامه مامانش جور نمیشد که بیاد. تصمیمم رو گرفتم. همین امشب جشن میگیرم. با فرشته زندگیم تماس گرفتم که بیاد خونمون کمکم کنه آخه بدون مامان محال بود بتونم کارهامو تموم کنم. از ساعت 6 تا حدود 10 همه چیز فراهم شد.
خدارو شکر جشن ساده و خوبی بود. به ما خوش گذشت. به باباجون علی هم یه نیم سکه و پیراهن و زیرپوش کادو دادیم.
با آرزوی موفقیتش
این گلها رو هم داداش باسلیقه ام به سفارش همسرش گرفته بود و از طرف خودش و زن داداش نازنینم به ما هدیه کرد.