لالایی
جمعه 9 آبان 93
6 محرم الحرام
وقتی مامان و بابا برای نماز صبح بیدار شدن یه دخترطلا هم باهاشون بیدار شد و هر کاری کردن این دختر بانو بخوابه نخوابید. انگار میدونست که قراره امروز یه جای مهم بره و برای یه شش ماهه آسمونی بیدار موند تا مامان زهرا لباسهای سرتاپا سفیدش رو تنش کنه و آماده رفتنش کنه.
ساعت حدود 7 و نیم داداش حسین اومد دنبال آبجی زینبش و همه با هم رفتیم مصلی همایش شیرخوارگان حسینی. اونجا بارها و بارها در طول روضه ها و گریه ها شما رو به این شش ماهه نازنین آسمونی سپردم...
اونجا با صدای لالایی ها خوابت برد
نمیدونم چه خوابی دیدی و به کجا سفر کردی توی این خواب شیرین عمیق!ولی بعد از مراسم وقتی تو خونه به همون سبک برات لالایی خوندم باز هم آرامش گرفتی و چشمهاتو بستی و خوابیدی...
میشنوی؟!!
هنوز صدای لالایی سرزمین کربلا در آسمان میپیچه شاید زمین ما آدم ها با این صدای لالایی آسمانی بیدار بشه و روح زندگی باعزت در او جریان پیدا کنه...