شبی با ویروس ها
26مرداد 93
دیروز به غذا بی اشتها بودی. دندون هات داره درمیاد برای همین بهت سخت نگرفتم که حتما غذا بخوری. با بازی و تماشای تلویزیون چند لقمه خوردی. انقدر تو بازی، خنده های بلند کردی که خسته شدی. ساعت 11 خوابت برد. من تا بیام کنار فرشته قشنگم ساعت 12 شد. هر دو در خواب ناز بودیم که من با صدای ناراحت کننده ای بیدار شدم و با فریاد علی آقا رو صدا زدم. گلاب به روی ماهت به طرز وحشتناکی بالا آوردی انقدر که تمام بالش پر شد. و شما از وحشت شروع به گریه کردی. طول کشید تا آروم شدی اما با خوردن اندکی شیر دوباره تکرار شد. با هم رفتیم حمام و باهات آب بازی کردم. انقدر زود فراموش کردی و شاد بیرون رفتیم که متعجب شدم. میترسیدم چیزی بدم بخوری اما متاسفانه با خوردن کمی آب باز هم بالا آوردی.
سریع حاضر شدیم و رفتیم بیمارستان کودکان. گفتن نوعی ویروسه. آمپول بهت زدن. حسابی بیحال بودی و میخواستی شیر بخوری بخوابی اما گفته بودن تا نیم ساعت بعد از آمپول نباید حتی آب بخوری و تو بیمارستان بمونیم. ما تو بیمارستان نموندیم و به سمت خونه برگشتیم. تو ماشین از تشنگی بیتاب بودی و مرتب آب آب میکردی.
دلم خون شد... برای طفل شش ماهه ای که با آب سیراب نشد...
رسیدیم خونه و آب خوردی با سلام بر اباعبدالله الحسین علیه السلام.
خدا رو شکر دیگه حالت به هم نخورد. داروهاتو خوردی و خوابیدی. امروز هم بهتری اما هنوز بی اشتهایی.
باباعلی میگه من اون دنیا سر پل صراط جلوی این ویروس ها رو میگیرم که انقدر ما رو اذیت کردن! ببین چقدر بابای مهربون و غیرتی داری تو! انقدر دوستت داره که اگر کسی اذیتت کنه حتی اگر ویروس باشه حاضره باهاش دربیفته...