مادر غمگین
جمعه 10 بهمن 93
9 ربیع الثانی
شب وفات حضرت معصومه سلام الله علیها ست. شب وفات بزرگ بانوی شهر قم. بانویی که من 4 سال مهمان او و شهرش بودم. دلم برای آرامش حرمش تنگ شده. کاش زمان می ایستاد و من فارغ از هر چیز و هر کس لحظاتی و تنها لحظاتی رو بی هیچ کس و هیچ چیز و با حضور کامل در مقابل ضریح می ایستادم. و سلام میکردم. سلام با معرفت...
کاش کسی پیدا میشد و امشب که شب تولدمه این کادوی ارزشمند رو به من میداد. کاش همسرم من رو برای روز تولدم غافلگیر میکرد. کاش فردا صبح وقتی چشمهام رو باز میکردم همسرم در گوشم زمزمه میکرد: آماده شو میخوایم با هم بریم جایی که خیلی دوست داری...
ولی این کاش ها به سرانجامی نمیرسه
چقدر برام غم انگیزه فکر کردن به این که همسرم اونقدرها هم نمیدونه خواسته ها و علاقه های من چیه و به چیز تعلق میگیره. مجبوره تمام وقت درس بخونه و کار کنه و هیچ جایی برای فکر کردن به این مسائل نداره.
و چقدر غم انگیزتره اینکه امشب برای من بدترین شب تولدی بود که پشت سر گذاشتم. نمیتونم اتفاقات ناخوشایند امشب رو بنویسم چون صدای این نوشتن مثل صدای چاقویی که روی تنه یه درخت کشیده میشه برام عذاب آوره. فراموش هم نمیتونم بکنم. فعلا فقط میتونم یه مادر غمگین باشم. بسیار غمگین...