یادم تو را فراموش
یکشنبه 19 بهمن 1393
از فردای اون شب سخت و غمگین احساس مریضی و ضعف داشتم اما به روی خودم نمیاوردم. دو روز بعد زینب عزیزم تب شدیدی کرد. تب از صبح سه شنبه شروع شد. خدارو شکر مامانم خونمون بود. همه چیز تو خونه به هم ریخته بود. برای مراسم تدفین مادربزرگم که رفتیم شمال و برگشتیم همه لباسها رو شسته بودم اما مرتب نکرده بودم. پرده ای که میخواستم برای اتاق خواب بدوزم نصفه کاره مونده بود و کارهای دیگه ای که بخاطر غمی که وجودم رو گرفته بود انجام نداده رها کرده بودم.
مامان که وضعیت رو دید بعد از یک سرزنش مختصر شروع کرد به تشویق من برای مرتب کردن و تمام کردن همه کارها.
به زینب انواع مسکن از شربت و شیاف رو دادم و تمام طول روز مامان ازش پرستاری کرد. چون دکتر خودش نبود حاضر نبودم جای دیگه ای ببرمش. تا شب کارهام تموم شد و خونه تبدیل به یه دسته گل شد. با دکتر زینب تماس گرفتیم جواب نداد. با دکتر خودم تماس گرفتم و ازش مشورت خواستم. گفت شیاف بزرگسالان رو دو قسمت کنم و هر 12 ساعت براش بذارم. با سختی تمام اولیش رو استفاده کردیم. و تبش سریع قطع شد و بچه بیحال من تبدیل شد به زینب شلوغ همیشگی من...
صبح نزدیک اذان دوباره تب برگشت. هنوز 12 ساعت نشده بود. 1 ساعت و نیم با آب و گل بنفشه عزیزدلم رو پاشویه کردم تا 10 ساعت فاصله شد و بعد دوباره از شیاف استفاده کردم.
صبح رفتیم پیش دکتر زینب خانم و ایشون تشخیص دادند دوباره ویروس ها به سراغ دلبند من اومدن. و چون تب بالاست با بروفن و استامینفن هر 3 ساعت یکی در میون تب رو کنترل کنم. دختر گلم تبش همون روز قطع شد و ویروس بقای خودش رو با سرفه و بدن درد تو بدن دخترم نشون داد. و تا امروز علاوه بر زینب جون به سراغ من و باباعلی هم اومده.
من با همه مقاومتی که کردم بخاطر معذوریت در استفاده از بعضی داروها مثل قرص سرماخوردگی و استامینفن کدئین نتونستم به خوددرمانی ادامه بدم و دم نوش های گیاهی هم فقط سرپا نگهم میداشت و خوب نشدم. در نهایت دیشب 4 تا آمپول و 1 سرم نوش جان کردم و با شربت آیورا کمی سوزش گلوم بهتر شد. به گل دخترم هم همون شربت رو به مقدار کمتر دادم اما تا حدود ساعت 2 نخوابید. سرفه و بدن درد داشت. مجبور شدم کمی مسکن بهش بدم و بالاخره خوابش برد.
امروز شکرخدا من بهترم. و زینب بانو تا این لحظه که من مینوسم در خواب عمیق فرو رفته. باباعلی هم هنوز مشغول مبارزه با ویروس خانه!
این روزمرگی های زندگی به علاوه مراسم روز جمعه که برای مادربزرگم گرفتیم و منجر به دیدار اکثر اقوام و دوستان شد، باعث شده خاطره ماجرای اون شب برام کمرنگ بشه و راحت تر بتونم خودم رو با شرایط تطبیق بدم هرچند اثر اون اتفاق شاید به راحتی از وجودم بیرون نره اما در هر صورت انسان فراموشکاره...
پس خاطره بد زندگی من:
یادم تو را فراموش!