قطره ای از دریای بزرگ شدن
جمعه 8 اسفند 1393
9 جمادی الاول
سه روزه دارم تو خونه راه میرم اما در امر خطیر خانه تکانی تکاندن یکی از اتاق ها باعث شده که کل خونه به هم بریزه و جمع نشه. دارم تند و تند کارهامو میکنم. شما هم راه میری و بازی میکنی. متوجه میشم کفش های جاکفشی رو یکی یکی درآوردی و پرت کردی جلوی ورودی خونه. با لحن ناراحت و بلند میگم زینب چیکار میکنی؟ چرا کفش ها رو ریختی زمین؟!! کار بدیه! خیلی بده!
ناراحت میشی و با صدای ناله و غر زدن شیرجه میری روی سرامیک نزدیک در ورودی. که یعنی قهر کردی. سرتو میذاری روی زمین. حواسم بهت هست اما حرفی نمیزنم که متوجه بشی کار بدی بوده و دوباره تکرار نکنی.
زمان کمی میگذره
بابا علی که تو اتاق مشغول مطالعه درس هاش بود میاد بیرون
نگاه معنادارش به شما رو دنبال میکنم
و چی میبینم؟
گرمای زمین فرشته کوچولوی من را در آغوش گرفته و او را به خواب عمیق برده
این اولین باریه که بدون تلاش من و باباعلی شما به راحتی و به شیوه ای جدید به خواب میری
و شاید نشانه ای از قطره ای بزرگ شدن در زینب بانوی من...