زینبزینب، تا این لحظه: 11 سال و 1 ماه و 27 روز سن داره

زینب بانو

سفرنامه1

1394/2/30 12:22
نویسنده : مامان زهرا
231 بازدید
اشتراک گذاری

پنج شنبه 24 اردیبهشت

به سرعت وسایلمون رو جمع میکنم. چمدان بسته شده و خانه کاملا مرتبه. کمی احساس بدن درد و سرماخوردگی دارم. شما هنوز خوابی. مامان جون رضوان قراره بیاد دنبال ما و با ماشین ایشون بریم دنبال باباعلی و عمو سعید. کم کم بیدارت میکنم. هنوز میخوای بخوابی و برای همین بداخلاق میشی. در آغوش میکشمت. نوازشت میکنم. راه میبرمت. و در نهایت با وعده اینکه اگر بیای ببرمت حمام و تمییز بشی عکس داداش حسین رو میدم بببینی، راضیت میکنم برای رفتن به حمام. تا از حمام بیرون میایم و لباست رو میپوشونم مامان جون هم میرسه. البته مامان جون نیم ساعت زودتر از زمانی که باباعلی به ما گفته میرسه و من خدا رو شکر میکنم که کارهام تموم شده و بدون معطلی خاصی راه میفتیم. مامان جون کارت ماشینش رو جا گذاشته برای همین مجبور میشیم بعد از اینکه باباعلی و عمو سعید رو سوار ماشین کردیم یه سر هم بریم خونه مامان جون و مدارک ماشین رو برداریم. نمازمون رو هم میخونیم و حرکت میکنیم.

برای اینکه شما در ماشین سرگرم بشی برات پازل و کتاب و دفتر نقاشی آورم. یه مقدار بازی میکنی و به خواب میری. بیدار میشی. نهار میخوریم و شما به شدت اصرار میکنی سرسره بازی کنی. کمی آنطرف تر وسایل بازی هست میبرمت و بازی میکنی. ولی دیگه نمیتونی از بازی دل بکنی. با ناراحتی سوار ماشین میشی. برای نماز مغرب و عشا که نگه میداریم دیگه به هیچ عنوان راضی نمیشی سوار ماشین بشی و به شدت اصرار میکنی که بریم سرسره بازی. مجبور میشیم با  فاصله کم چند بار پیاده و سوار بشیم. مسیر طولانیه و نشانه های کلافگی در شما ظاهر میشه. شکرخدا باز هم به خواب میری. نماز صبح به شهر عشق میرسیم. نمیتونیم مستقیم بریم حرم. میریم به خونه مامان جون و بعد از نماز به خواب عمیق فرو میرویم.

زیارت

پسندها (0)
شما اولین مشوق باشید!
مطالبی دیگر از این نی نی وبلاگی

نظرات (0)

niniweblog
تمامی حقوق این صفحه محفوظ و متعلق به زینب بانو می باشد