سفرنامه 3
شنبه 26 اردیبهشت 1394
امروز ساعت 8و نیم عقد عمو سعید داخل یکی از رواق های حرم جاری میشه. مجبور میشیم زود از خواب بیدارت کنیم و با توجه به اینکه یکی دو روز پیش خیلی خسته شدی به شدت از اینکه بی موقع از خواب بیدارت کردیم ناراحت و کلافه میشی. انقدر که من ترجیح میدم لباست رو توی راه تنت کنم. داخل اتوبوس انقدر گریه میکنی که همه به ما نگاه میکنند و هر کس چیزی میگه. به حرم که میرسیم هم همینطور گریه میکنی و بهانه میگیری. به رواق مورد نظر که میرسیم باباعلی شما رو میبره بیرون و وقتی برمیگرده شما در خواب عمیق فرو رفتی نازنینم. تمام لحظه های عقد رو شما در آغوش بابای مهربونت خوابیدی. عقد تمام میشه و جمعیت پراکنده میشوند. بابا علی شما رو روی زمین میگذاره و کتش رو میندازه روی شما. مامان جون میشینه کنارت و همون جا زیارت جامعه کبیره میخونه. من و باباعلی با هم میریم زیارت. من وارد قسمت خواهران میشم. خیلی شلوغه. کمی میگردم و به صورت اتفاقی گوشه ای کنار دیوار جای میگیرم. جایی که مزار یک شهید است.
با باباعلی برمیگردیم پیش شما. کم کم بیدار میشی. نماز میخونیم و میریم خونه. ماشین رو برمیداریم و به اتفاق خانواده عروس خانم میریم رستوران. شما همچنان بیتابی و باباعلی با فداکاری تمام از جمع فاصله میگیرد و شما را آرام میکند. غذا که میخوری کمی آرام تر میشی. بعد از نهار به پیشنهاد بنده میریم خونه که استراحت کنیم. عروس خانم هم میبریم. خانمها طبقه پایین و آقایان طبقه بالا مستقر میشوند. باباعلی شما رو میبره که ما استراحت کنیم ولی تازه چشمهای من گرم میشه که در به شدت کوبیده میشه و زینب بانو میاد پیش ما. زینب عروس بانو هم از صدای شما بیدار میشه ونمیتونه استراحت کنه. من از خستگی سردرد میگیرم اما طبق برنامه ریزی که شده باید بریم مهمانی. شما توی راه میخوابی. همه میروند و من داخل ماشین میمانم که شما بیدار نشی. اما چه کنم که با توقف صدای ماشین خیلی زود بیدار میشی. بابا میاد و ما رو در شهر میگردونه. شما میخوابی اما تا برمیگردیم بیدار میشی و به شدت گریه میکنی. نمیتونیم در مهمانی دوام بیاریم. میایم بیرون. میخوایم بریم حرم که با وضعیت شما اصلا مقدور نیست. کمی در خیابان و پارک میچرخیم. یک عروسک برای شما میخریم. و به منزل عروس خانم میرویم که از قبل به آنجا دعوت شدیم. پشت بام خانه عروس خانم آماده یک شب نشینی شیرین است. گلدان های سبز و زیبا و حوضچه ای که با فواره ای کوچک پذیرای میوه های ریز و درشت شده است، به شدت زینب را به خودش جذب میکند. من هنوز سردرد دارم اما کم کم رو به بهبودی میروم. خانواده زینب عروس بانو بسیار خوش برخورد و گرم هستند و شب نشینی طولانی میشود. پدر عروس خانم من را یاد استاد ارزشمندی که در دانشگاه داشتم می اندازد و قلبم از مصاحبت با ایشان شاد میشود.
بالاخره امروز تمام میشود و به خانه برمیگردیم. شما بعد از تلاش ما به خواب فرو میروی و من و باباعلی احساس میکنیم از جنگ برگشته ایم و تمام وجودمان کوبیده شده است.