زینبزینب، تا این لحظه: 11 سال و 1 ماه و 27 روز سن داره

زینب بانو

سفرنامه4

1394/2/30 12:52
نویسنده : مامان زهرا
149 بازدید
اشتراک گذاری

یکشنبه 27 اردیبهشت 1394

سرم کمی سنگین است. بیدار میشوم اما خوابم. گلویم به شدت میسوزد. با تمام قوا خودم را از رختخواب بیرون میکشم. حتی صبحانه را در حالی میخورم که انگار مغزم در خواب است. با حرف باباعلی که میگوید مامان جون فکر کرده که من از چیزی ناراحت هستم که خوب سلام و صبح به خیر نگفته ام! برق از چشمانم میپرد و چنان بیدار میشوم که تا به حال اینقدر هوشیار نبودم. برای مامان جون توضیح میدهم اما انگار بیفایده است. ما میرویم حرم و مامان جون شما نمی آید. در راه پیام میدهم و عذرخواهی میکنم و توضیح میدهم اما جوابی دریافت نمیکنم.

نماز امیرالمونین علیه السلام که دیروز تا نصفه خوانده بودم را به جا می آورم. چقدر دعای بعد از این نماز بی نظیر است. تمام این نماز را به شوق این دعا میخوانم. میخواهم مفاتیح را سرجایش بگذارم که بچه گم شده ای را می یابم. زمان زیادی طول نمیکشد که دو خواهر و مادر سراسیمه اش را پیدا میکنم. و حالشان چقدر روضه گونه است برای من. موقع رفتن میشود و آرزوی من زود برگشتن به آغوش امام رئوف است.

به امید اینکه مامان جون شما حرم آمده و رفع کدورت شده باشد تماس میگیرم اما با صدای ناراحتی موجه میشوم که حرم نیامده و نگذاشته دلش به زلال این گنبد طلا شسته شود. حسرت میخورم و به اجبار دنیایی بودن دنیایمان همراه شما و باباجون  از حرم دل میکنیم و میرویم عکسی را که موقع آمدن از شما گرفتیم از آتلیه میگیرم . خیلی سریع کمی سوغاتی میخریم و به خانه میرویم.

همسفر ما هنوز دلخور است و من آرزو میکنم دلش کمی بزرگتر و دریایی تر شود. ابتدای راه شما در آغوش عمو سعید به خواب میروی تا نهار. بعد از نهار هم من شروع به بازی کردن با شما میکنم. بعد از نماز مغرب و عشاء از ساعت 10 شب به خواب عمیق فرو میروی و تا به خانه برسیم شما خواب هستی.

و من در کنار باباجون چشم به جاده حرف میزنم و میوه و چای به دست، میان پلک چشم های همسرم میمانم تا خواب آنها را با خود نبرد.

مشهد

مشهد

مشهد

مشهد

مشهد

مشهد

پسندها (1)
شما اولین مشوق باشید!
مطالبی دیگر از این نی نی وبلاگی

نظرات (7)

مامان گلشن
30 اردیبهشت 94 19:21
سفر عشق که میری دوست داری همسفرها هم خودشون رو به خاطر بودن در شرایط زیارت عشق ..وفق بدن .اما همیشه اینجوری نیست .... ولی دیدن حرم امام مهربانیها .علی بن موسی الرضا علیه السلام. .هوش از سر آدم میبره
مامان زهرا
پاسخ
بله و واقعا دیدن یه لحظه حرم و بودن در حریمش به همه سختی ها و ناسازگاری ها می ارزه
گهواره
8 خرداد 94 1:52
زیارتتون قبول!الان مطالبتون رو خوندم!متاسفانه! خوش بحالتون مبعث اونجا بودین! چقدر دلم میخواست که ببشتر و بیشتر بخونم از حال حرم...
مامان زهرا
پاسخ
ممنون خدارو شکر که آقا طلبیدتمون و انشاءالله ما و شما و همه عاشقان رو به زودی بطلبن
مامان عفیفه
18 خرداد 94 12:58
عزیزم به دل نگیر.شماچندساله ازدواج کردین؟
مامان زهرا
پاسخ
اسفند 88 ازدواج کردیم
مامان عفیفه
18 خرداد 94 12:59
نظرقبلی رومیخواستم خصوصی بفرستم اشتباه شد.توی خصوصی جواب بدین لطفا
مامان زهرا
پاسخ
با ویرایش جواب دادم
مامان عفیفه
31 خرداد 94 0:00
پس همونه هنوزآبدیده نشدین خانومی روزگار شماروهم مثل من فولاد آبدیده خواهدکرد
مامان زهرا
پاسخ
مگه شما چند ساله ازدواج کردین؟
مامان عفیفه
2 تیر 94 17:03
حدود نه سال البته منطقه محروم آبدیدم کرد
مامان زهرا
پاسخ
ما هم حدود 6 ساله که ازدواج کردیم دیگه خواهر
مامان عفیفه
4 تیر 94 1:46
هجرت و منطقه محروم و دوری از خانواده و وطن و فراز و نشیبهای بسسسسسییییارررررر زیاد این مدل زندگی صبورتراز قبلم کرد
مامان زهرا
پاسخ
خدا توفیقاتتونو زیاد کنه
niniweblog
تمامی حقوق این صفحه محفوظ و متعلق به زینب بانو می باشد