سفرنامه4
یکشنبه 27 اردیبهشت 1394
سرم کمی سنگین است. بیدار میشوم اما خوابم. گلویم به شدت میسوزد. با تمام قوا خودم را از رختخواب بیرون میکشم. حتی صبحانه را در حالی میخورم که انگار مغزم در خواب است. با حرف باباعلی که میگوید مامان جون فکر کرده که من از چیزی ناراحت هستم که خوب سلام و صبح به خیر نگفته ام! برق از چشمانم میپرد و چنان بیدار میشوم که تا به حال اینقدر هوشیار نبودم. برای مامان جون توضیح میدهم اما انگار بیفایده است. ما میرویم حرم و مامان جون شما نمی آید. در راه پیام میدهم و عذرخواهی میکنم و توضیح میدهم اما جوابی دریافت نمیکنم.
نماز امیرالمونین علیه السلام که دیروز تا نصفه خوانده بودم را به جا می آورم. چقدر دعای بعد از این نماز بی نظیر است. تمام این نماز را به شوق این دعا میخوانم. میخواهم مفاتیح را سرجایش بگذارم که بچه گم شده ای را می یابم. زمان زیادی طول نمیکشد که دو خواهر و مادر سراسیمه اش را پیدا میکنم. و حالشان چقدر روضه گونه است برای من. موقع رفتن میشود و آرزوی من زود برگشتن به آغوش امام رئوف است.
به امید اینکه مامان جون شما حرم آمده و رفع کدورت شده باشد تماس میگیرم اما با صدای ناراحتی موجه میشوم که حرم نیامده و نگذاشته دلش به زلال این گنبد طلا شسته شود. حسرت میخورم و به اجبار دنیایی بودن دنیایمان همراه شما و باباجون از حرم دل میکنیم و میرویم عکسی را که موقع آمدن از شما گرفتیم از آتلیه میگیرم . خیلی سریع کمی سوغاتی میخریم و به خانه میرویم.
همسفر ما هنوز دلخور است و من آرزو میکنم دلش کمی بزرگتر و دریایی تر شود. ابتدای راه شما در آغوش عمو سعید به خواب میروی تا نهار. بعد از نهار هم من شروع به بازی کردن با شما میکنم. بعد از نماز مغرب و عشاء از ساعت 10 شب به خواب عمیق فرو میروی و تا به خانه برسیم شما خواب هستی.
و من در کنار باباجون چشم به جاده حرف میزنم و میوه و چای به دست، میان پلک چشم های همسرم میمانم تا خواب آنها را با خود نبرد.