کمی تا قسمتی آدم فروش
سه شنبه 29 اردیبهشت 1394
30 ماه مبارک رجب
هنوز گلودرد و بدن درد دارم و به همین خاطر نتونستم با روزه داری از آخرین جرعه از نهر رجب قطره ای بنوشم. زینب بانوی من مدتیه به شدت به خاله مهدیه و داداش حسین وابسته شده. در طول سفر بارها بهانه این دو عزیزش رو میگرفت.
و بالاخره دیروز داداش گل پسر اومد خونه ما.
هر دو شما از ذوق نمیدونستید چیکار کنید. فقط مشکل اینجا بود که شما انگار نه انگار مامان زهرایی داشته باشی کلا چسبیدی به خاله مهدیه و موقع خواب هم میخواستی دوست بیچاره من شما رو هم بخوابونه.
هرقدر من می اومدم که در آغوش بگیرمت اخم میکردی و با دست میزدی که عقب برم و مزاحم ارتباطت با خاله جونت نشم!
بیچاره دوستم که اصلا نتونست استراحت کنه.
امروز هم ما میریم خونه داداش حسین و شما حسابی خوشحال و سرحال هستی. حتی ظهر بعد از اینکه داداش میخوابه شما نمیخوابی تا اینکه من و خاله مهدیه و باباعلی برای انجام کاری میریم بیرون و شما در آغوش خاله مهدیه به خواب میری.