بِاَعیُنِنا
جمعه 12 تیر 1394
16 ماه مبارک رمضان
دخترکم در مقابل دیدگان من بزرگ میشوی. و هر روز برای مستقل تر شدن و دست یافتن به کرامت ذاتی انسانی ات بیشتر تلاش میکنی.
آن قدر بزرگ شده ای که حالا وقتی داداش حسین با گریه میگوید «مَنَه» و ما با تعجب میگوییم چه میخواهی؟ شما با نگاهی به ما میگویی: منه! هه! بادتُنت (بادکنک)
آن قدر بزرگ شده ای که موقع لباس عوض کردن تمام تلاشت را میکنی که لباسی را که خودت انتخاب میکنی بپوشی
آن قدر بزرگ شده ای که من روبان دور دستگیره های کابینت حاوی ظرف های شکستنی را برداشتم و شما وقتی میخواهی بستنی میل کنی خودت میروی کاسه برمیداری تا اگر دستت خسته شد یا یخ کرد بستنی را داخل کاسه بگذاری
آن قدر بزرگ شده ای که گاهی اوقات با بازی هایت رهایت میکنم و خودم به اتاق میروم و در این روزهای روزه داری به خواب فرو میروم
آن قدر بزرگ شده ای که تنهایی به حمام میروی آب بازی میکنی و وقتی خسته میشوی صدایم میکنی میشورمت و بیرون میایی و گاهی هم که دوست نداری با من به حمام بیایی تنها میمانی و بازی میکنی تا من بیایم
آن قدر بزرگ شده ای که وقتی میخواهی به خواب بروی یا وقتی از خواب بیدار میشوی و میخواهی دوباره بخوابی فقط میگویی دست! و وقتی دستانت را میگیرم با گرمایی شیرین به خواب میروی
آن قدر بزرگ شده ای که وقتی یک مرتبه متوجه عدم حضور من میشوی گریه نمیکنی بلکه شروع میکنی به صدا زدن و گشتن به دنبال من: مامان! کووجاااییی؟
آن قدر بزرگ شده ای که وقتی به دردسر میفتی یا وقتی فکر میکنی میتوانی در کاری مفید واقع شوی میگویی: پوپَک (کمک)
مثل دیروز که از غفلت من استفاده کرده بودی صندلی میز نهارخوری را کنار کشیده و خودت را به بالای میز رسانده بودی و تازه متوجه شدی که انگار در ارتفاع قرار داری و صدایم زدی: مامااان! پوپَک! پوپَک!
یا وقتهایی که میخواهم ظرف بشورم یا لباس پهن کنم که با اصرار میگویی: من! من! پوپَک!
...
و همینطور بزرگتر و بزرگتر میشوی
و من هر روز بیشتر دعا میکنم خداوند تو را در مسیر خودش و برای خودش انتخاب کند و بزرگ کند
آنقدر بزرگ که دنیا برایت کوچک و حقیر باشد
و همراه و هم نگاه و همنشین بزرگان و خاصان درگاهش شوی
...