زینبزینب، تا این لحظه: 11 سال و 1 ماه و 22 روز سن داره

زینب بانو

یک روز رنگی

1394/5/19 6:44
نویسنده : مامان زهرا
555 بازدید
اشتراک گذاری

پنج شنبه 15 مرداد 1394

20 شوال

شما و بابا علی در خواب ناز به سر میبرید. من تند تند حاضر میشوم و برای خرید بیرون میروم. قصد دارم تا بیدار نشدی به خانه برگردم. فردا تولد فاطمه کوچولوی دایی مهدی است و میخواهم کادو بخرم. کارم خیلی طول میکشد و بعد از دو سه ساعت چرخیدن و خرید کردن با دست پر به خانه برمیگردم. هوای گرم سرم را داغ کرده و طالبی خنکی که باباعلی به محض رسیدنم مهیا میکند برایم بسیار گواراست.

در کنار کادوی تولد، یک پیراهن و صندل برای شما و تیشرت برای خودم و مامانم و کمی میوه خریدم. اما آنقدر دیر به خانه رسیدم که فقط برای نهار و نماز وقت دارم و باید سریع به باشگاهی که تازگی ها ثبت نام کردم بروم.

خاله فاطمه شما زنگ میزند و من را از جشن مهدکودک کیانا مطلع میکند. نفس عمیقی میکشم و چهره نازنین دخترم را وقتی با خنده بازی میکند تصور میکنم و عزمم را جزم میکنم که بعد از باشگاه از خستگی نمیرم و سریع به جشن بروم.

با خاله مهدیه از باشگاه برمیگردیم لباسهای شما را میپوشانم و راه میفتیم. ساعتهای شادی را آنجا میگذرانی. همکار محترم و مهربان خاله فاطمه و پسر کوچکش را هم آنجا در مهد میبینیم.  با دیدن فضای مهد که برای شما بسیار ناآشنا و جدید است ابتدا متحیر هستی و بیشتر نگاه میکنی اما کم کم شروع به فعالیت و بازی میکنی. برنامه های مختلف نقاشی، کاردستی، نقاشی روی صورت بچه ها و عکس رایگان برپاست که با کمال میل در آنها شرکت میکنی.

صورت نازنینت با کمترین طراحی به صورت یک موش کوچولو درمی آید.

زینب بانوی موشی

زینب بانوی موشی

زینب بانوی موشی

همکار خاله برای شما بادکنکی به شکل قو می آورد. خوشحال میشوی و آرام تشکر میکنی. میدوی و بازی میکنی و نقاشی میکشی.

زینب بانو

زینب بانو

زینب بانو

زینب بانو

اما وقتی برمیگردیم باز هم خسته نیستی و تقاضای پارک رفتن داری. آنجا هم میرویم.

و آویزان آویزان به خانه برمیگردیم. وقتی میرسیم تا یکی دو ساعت نمیتوانم راه بروم اما کارهای خانه مانده. سرم کمی درد میکند. تمرینات تنفسی که به تازگی یاد گرفته ام با کمی استراحت و میوه حالم را جا می آورد.

بسم الله الرحمن الرحیم میگویم و شروع میکنم. شروعی که تا ساعت 2 نیمه شب طول میکشد. و از آنجا که بانوی کوچک خانه ما فقط با دیدن خواب باباعلی به خواب می رود، با اصرار و التماس من برای خوابیدن پایان می یابد! و اگر نبود تذکرات پی در پی من که دیگر وقت خواب است! وقت خواب! خامووووشی! این پدر و دختر ممکن بود تا صبح بیدار بمانند! یکی مشغول بازی درس و کار و دیگری سرگرم بازی کنجکاوی و کشف دنیا!

البته بنده با پشتکار تمام تلاش میکنم خوابمان هرچه سریعتر و در ساعت مشخص شب شروع شود و این شب از استثنائات زندگی ما بود، اما خدا رو شکر امشب هم پس از اندکی تکاپو همه چراغ ها خاموش شد و خانه در سکوت و تاریکی چشم هایش را بست. نفس ها آرام و منظم شدند

و من با لبخند با این اندیشه به خواب رفتم که چقدر شب و آرامش آن نعمت خوبی است...

پسندها (1)
مطالبی دیگر از این نی نی وبلاگی

نظرات (2)

مامان عفیفه
21 مرداد 94 18:04
همیشه خوش باشین باموش کوچولوی نازتون آبجی
مامان زهرا
پاسخ
ممنون نبودین چقدر جاتون خالی بود آبجی! شما هم خوشحال و سعادتمند باشین انشاءالله
مامان دو تا فرشته ناز
22 مرداد 94 2:49
سلام خانمی مثل همیشه عالی بود.
مامان زهرا
پاسخ
سلام ممنون از لطفتون
niniweblog
تمامی حقوق این صفحه محفوظ و متعلق به زینب بانو می باشد