زینبزینب، تا این لحظه: 11 سال و 1 ماه و 27 روز سن داره

زینب بانو

چقدر تا آسمون راهه؟

1393/1/28 6:18
نویسنده : مامان زهرا
173 بازدید
اشتراک گذاری

27 فروردین 1393

15 جمادی الثانی

دیروز صبح با مامانی رفته بودیم خرید. توی راه برای شما که عاشق راه رفتن توی خیابونی یه کفش خریدم که صدای بوقش با هر قدمی که برمیداشتی لبخند و شادی برای خودت و ما به ارمغان میاورد. توی خیابون هر کس ما رو میدید که دست یه خانوم کوچولو رو گرفتیم که با کفش هایی که تور آبی داشت و با هدبند آبی روی سرش ست بود داریم آروم و شادمان راه میریم لبخند میزد. بعضی ها هم می ایستادن و راه رفتنتو تماشا میکردن و قربون صدقه ات میرفتن. شما ولی کاملا روی راه رفتن تمرکز کرده بودی یکی از دستات تو دست من بود و اون یکی رو متمایل به نیم تنه بالای بدنت محکم مشت کرده بودی و با دقت به قدمهای خودت نگاه میکردی. گاهی وقت ها هم ویترین مغازه ها برات جالب بود و می ایستادی نگاه میکردی و بعد دوباره با هیجان و صدای بلند بوق کفش هات حرکت میکردی. وقتی برگشتیم خونه بابا علی هم از دیدن دختر نازش با کفش های جدید ذوق زده شد. از امروز دیگه وقتی کفش هامونو در میاریم سه تا کفش کنار هم قرار میگیرین: مامان، بابا و زینب ماه ما.

کفش

خیلی شیرین و قشنگ بود برام عزیزکم دیدن شادی تو از راه رفتن تو خیابون. دخترکم از خدا میخوام همین امروز برای دلبند من یه کفش رو به سوی خودش قرار بده که تمام قدم های تو در زندگی رو به سوی او باشه و راهتو به سمت خودش هموار کنه.

آماده باش دلبند من که مسیر مهمتری در پیش داری که باید یاد بگیری چطوری توش قدم برداری...

 

کفش

امروز هم دخترم کفش هاشو پوشید با هم رفت پارک. از ساعت 4 تا 7 اونجا بودیم. بهمون خوش میگذشت. یه گوشه نشسته بودیم و حرف میزدیم، خوراکی میخوردیم، بازی میکردیم. هر چند وقت یه بار هم روی چمنها تمرین تاتی بوق بوقی راه مینداختیم. تا اینکه در یک لحظه بسیار آرام که زینب عزیزم کنارم نشسته بود یه توپ از سمت پسرهایی که خیلی اون طرفتر داشتن فوتبال بازی میکردن مثل برق اومد به سمت ما و مستقیم خورد تو صورت نازنین دخترم. بچه ام حتی گریه هم نکرد انقدر شکه شده بود. فقط با قیافه بسیار بسیار ناراحت اومد تو بغلم و کلشو فرو کرد تو شونه ام. دلم براش کباب شد.

دیگه تو پارک نموندیم. رفتیم خونه خاله فاطمه که 2 تا کوچه پایینتر از پارکه. اونجا که رسیدیم تا لباسهاتو عوض کردم شروع کردی با زبان کودکانه دد ب د برای خاله تعریف کردن که چی شد و مرتب سر و صورتتو به خاله نشن میدادی. خاله جونتم هی قربون صدقه ات میرفت و بازی و ماچ نصیبت میشد تا اونجا که دیگه کلا یادت رفت چی شده. وقتی مینو جونی و آقا شایان هم اومدن حسابی با اونها بازی کردی و سرگرم شدی. انقدر که هر کار کردم چرت عصرگاهیتو نزدی و نهایتا ساعت 9 و نیم یه ربعی بیهوش شدی و بعد سرحال بیدار شدی و دوباره بازی و خنده...

خاله فاطمه یه شام خوشمزه درست کرد و باباعلی هم اومد اونجا تا ساعت 11 دور هم بودیم. خوش گذشت. ممنون خاله جون مهربونم

قرار شد فردا هم با هم بریم پارک و بساط شام هم ببریم. امیدوارم مامانی و خاله الهه و دایی مهدی هم بیان

پسندها (0)
شما اولین مشوق باشید!
مطالبی دیگر از این نی نی وبلاگی

نظرات (1)

مامان حنانه
7 اردیبهشت 93 15:28
ای جان کفشاشو
مامان زهرا
پاسخ
ممنون عزیزم
niniweblog
تمامی حقوق این صفحه محفوظ و متعلق به زینب بانو می باشد