خوب بخوابی!
چهارشنبه
دیروز بعد از اینکه در مورد دندون های خرگوشی نازنینت نوشتم متوجه شدم پنجمین دندونت از کناره لثه پایینی بیرون زده و کلی ذوق زده شدم.
باباعلی خونه نبود و من و شما تنها بودیم. برای اینکه بخاطر درد دندون درآوردنت بیتاب نشی آماده شدیم و با هم رفتیم پارک. دو سه ساعت فقط و فقط بازی کردیم غیر از چند لحظه ای که نشستیم و هردومون شیرین عسل خوردیم. شما دختر گلم خیلی دوست داشتی و یه شیرین عسل کامل رو نوش جان کردی. غیر از تاب که مدتهاست وقتی میبرمت پارک با اشتیاق بازی میکنی. دفعه قبل یه کم سرسره سوارت کردم. ایندفعه دیگه دخترم وارد شده بود. تا میذاشتمت بالای سرسره خودت با خنده خودتو به سمت پایین تاپ سر میدی. از پله ها با کمک من بالا میری. وقتی میبینی بچه های دیگه از اون سمت سرسره میدون بالا شما هم تلاش میکنی که همین کار رو بکنی. مرتب راه میری و دنبال بچه ها میدوی. این بار واقعا خیلی خسته شدی. وقتی آوردمت خونه کنار جیگر بیهوش شدی بطوری که صدای بلند تلویزیون و زنگ در که نوید اومدن بابا جون رو میداد هیچ کدوم بیدارت نکرد.
نذاشتیم زیاد بخوابی که خوابت به هم نریزه. ساعت 11 و نیم تو بغلم دوباره خوابت برد. لباست کم بود ولی تو خواب مرتب پتو رو پس میزدی و از اینکه من دوباره اونو روت میکشیدم ناراحت میشدی.خوابت سبک میشد شیر میل میکردی میخوابیدی دوباره پتو دوباره ناراحتی...
خلاصه این روند ادامه پیدا کرد تا ساعت سه و نیم نصفه شب که من کلافه شدم و به خیال اینکه شما خوابی از رختخواب اومدم بیرون. ولی شما بیدار بودی بانوی کوچک من! و شروع کری به گریه سر دادن. باباعلی هم بیدارشد. از اتاق خواب به پذیرایی نقل مکان کردیم که هم گرمتر بود و هم شما جای بیشتری برای حرکت کردن تو خواب داشتی. آخه دخترکم از هر جایی که تنگ باشه به شدت احساس ناراحتی میکنی مخصوصا تو خواب که دوست داری آزاده بچرخی.
خلاصه لباستو بیشتر کردم و خوابوندمت. خوابت یه مقدار سبک بود که خسته شدم. به امید اینکه دیگه خودت خسته ای و میخوابی پشتمو کردم بهت. هنوز برنگشته بودم که سیخ بلند شدی وایستادی و رو به باباجون علی شروع کردی با صدای دادمانند حرف زدن و اَدَ بَ دَ کردن. خیلی وقتها وقتی من پشتمو میکنم بهت چرخ میزنی و میری رو دست باباجون میخوابی.
اما این بار بلند شدی و همینطور که حرف میزدی رفتی به سمت هدف.
و یک مرتبه! صدای ناله باباجون علی: آخ خانم!خانم! آخ آخ!
من که تو تاریکی متوجه ماجرا نشده بودم برگشتم و دیدم باباجون نمیتونه تکون بخوره و شما هم متعجب داری نگاهش میکنی!
چی شده؟
بععععله! شما رفتی بالای سر بابا علی و به محض اینکه صورت قشنگت دقیقا و دقیقا روبروی صورتش قرار گرفته گلاب به روت صورت باباجونو پر از شکوفه کردی!
بیچاره باباجون نمیتونست تکون بخوره. دویدم دستمال آوردم و دهان مبارک عزیز دلم و صورت مبارک بابای عزیزترشو پاک کردم. یه مقدار آب و عرق نعنا به شما دادم خوردی و دلتو ماساژ دادم که بهتر بشی.
دیگه اذان صبح شده بود.
باباجون فداکار شما رو برد به اتاقت و رو تخت گذاشت و تکونت میداد که بخوابی. منم رفتم نماز صبح رو بجا آوردم. شما رفته بودی تو فضای خواب که جامو با بابا جون عوض کردم و نهایتا 3 تایی کنار تخت شما خوابیدیم.
خوب بخوابی گل دخترم!