خستگی ناپذیر
چهارشنبه 25 تیر 93
18 ماه مبارک رمضان
دخترک قشنگم
از وقتی وارد ماه مبارک شدیم ساعت خواب شما به هم ریخته برای همین خیلی شبها تا 2 بیدار میمونی. دیشب من و بابا جون حسابی خسته بودیم. ساعت 12 تو رختخواب دراز کشیدیم. شما که تا قبلش حسابی خواب آلود بودی تازه سرحال شدی. رفتی بالا سر باباعلی و بوسش کردی. باباجون گذاشتت روی شکمش و کلی بپر بپر بازی و اسب سواری کردی و خندیدی.
باباجون که گذاشتت پایین خودش خوابش برد. شما هم رفتی سراغ کیف من که وسایل و لباسهات توش بود. در سکوت مطلق لباسها رو بیرون میکشیدی و با نفسهای منظم مثل کسی که در خواب باشه تلاش میکردی اونها رو تن خودت بکنی. حتی جوراب هات رو درآوردی و سعی کردی بپوشیش. این تمرین لباس پوشیدن زمان زیادی طول کشید. هر بار چشم هام سنگین میشد با نگرانی بازشون میکردم و میدیدم داری به کار خودت ادامه میدی. اما یه بار که در انتظار دیدن تو در حال تمرین بودم اثری ازت نبود. چندبار صدات کردم. خبری نیست!!! دوباره صدات کردم با صدای بلندتر و جدی تر! صدای پاهای کوچولوت که از آشپزخونه به سمتم میدویدی خیالم رو راحت کرد. تو تاریکی رفته بودی سبدها رو بیاری. سبد رو آوردی به من نشون دادی و قان قاااان قان قاااان کردی که یعنی این سبد مخصوص ماشین سواری شماست. آخه این سبد گِرده، شما میشینی داخلش و با حرکات پاهات دور خودت میچرخی منم برات صدای ماشین سواری درمیارم و بوق میزنیم و خوش میگذرونیم.
دوباره چشمام داشت گرم میشد که یه جسم آهنی خورد روی سرم. رفته بودی قابلمه رو آوردی بودی ایندفعه! همه خونه با این کنجکاوی های قشنگ دخترکم به هم ریخته شد. سبد ها و قابلمه رو ازت گرفتم. بغلت کردم و سعی کردم بخوابونمت. ولی از روی کنجکاوی نسبت به اطراف و شوق یادگیری خوابت نمیبرد. میدویدی از مبل ها بالا میرفتی میخندیدی باز میومدی بغل من، دفعه بعد روی میز میرفتی... چند بار هم دوباره رفتی تمرین لباس پوشیدن کردی. از اینکه قبل از ساعت 12 حسابی بهت غذا داده بودم راضیم چون برای انجام این همه فعالیت نیاز به انرژی زیادی داشتی عزیزکم.
در نهایت، در آخرین لحظه ای که میخواست خوابت ببره رفتی بالای مبل سرتو گذاشتی همونجا و بیهوش شدی.
خوب بخوابی گل نازم!
من واقعا در عطش کشف چگونگی رفتار با تو هستم. خیلی سوالات در رفتار تو و چگونگی نحوه درست بازخورد به اونها برام وجود داره که جوابش رو نمیدونم و این برام خیلی ناراحت کننده است. مثلا اینکه من تا این لحظه آموزش خاصی به شما ندادم اما شما دقیقا به موقع شروع میکنی به یادگیری مهارتهای لازم. چند روز پیش به اصرار چنگال رو از من گرفتی و میخواستی طالبی ها رو که برات اندازه یه بند انگشت کوچیک کرده بودم خوت با چنگال برداری و نوش جان کنی. به نظر من کار سختی بودی. اما شما تمرین کردی و تونستی برای اولین بار این کار رو خودت انجام بدی. منم تشویقت کردم. دوباره برات طالبی ریختم. با دقت تمام، چنگال رو میبردی جلو و داخل طالبی های کوچک میکردی و داخل دهانت میگذاشتی و با لبخند پیروزمندانه ای برای خودت دست میزدی. حالا دیگه هر میوه ای رو در قطعات کوچک با چنگال میخوری.
مثل اینجا که داری هلو نوش جان میکنی:
یا از نوزادی به حرکات سر آدم ها علاقه عجیبی نشون میدادی. مثلا اگه جلوت توپ بازی میکردیم که بخندی فقط لبخند میزدی تا وقتی که توپ به سرمون بخوره یا با سر توپو بزنیم اون وقت از خنده ریسه میرفتی. بزرگتر هم که شدی این ماجرا ادامه داره. چند ماهیه که به شدت علاقه داری موهای من رو بکشی. حتی بعضی وقتها میبنم داری راه میری و موهای خودتو میکشی. وقتی میریم خونه مامانی اگه دخترخاله حنانه اونجا باشه از دست شما فراریه چون نزدیکش که میشی یا موهاش در دستان مبارکته یا دست میندازی به لپش. اون بچه هم که هنوز خیلی تو راه رفتن مهارت نداره و کلا آروم تر از شماست به بقیه با دستهاش التماس میکنه که بغلش بکنن. حنانه جون و فاطمه جون هیچ کدومش مثل شما چنین رفتاری نداشتن و این کمی برای من نگران کننده است که چرا شما چنین رفتاری داری؟ و من باید چه واکنشی نشون بدم؟! بعضی وقتها که موهامو میکشی واقعا خیلی دردم میاد
اگه علاقه مند باشی کاری رو انجام بدی و بهت بگیم نکن! متوجه امر و نهی ما میشی اما با شیطنت به ما نگاه میکنی و کنجکاوانه به کار خودت ادامه میدی تا وقتی ما عملا وارد کار بشیم که با خنده فرار میکنی. وقتی ازت فاصله بگیریم دوباره به کار قبلی که ازش نهی شدی ادامه میدی.
اما مفاهیمی رو که یاد گرفتی مثل جییییز بودن و داغ بودن بعضی وسایل کاملا رعایت میکنی و مرتب هم به ما یادآوری میکنی. تازگی ها بوسیدن رو خیلی خوب یاد گرفتی و میدونی این نشانه ای از محبته. وقتی کار اشتباهی میکنی و من بهت اخم میکنم آروم میای و منو میبوسی. اگه حس کنی ناراحتم میای صورتمو نوازش میکنی و پشت سر هم میبوسی. حتی بعضی وقتها بدن مقدمه پاهام رو بغل میکنی و نمیذاری راه برم و شروع میکنی به بوسیدن. نفس مامان!
اما در مجموع دختری نیستی که بشه گفت یک لحظه هم آروم بگیری و هیچ فعالیتی نشون ندی. یا مرتب در حال راه رفتن هستی یا به صورت نشسته داری از یه چیزی سردر میاری!
و چه مامان پرانرژی میخوای شما دختر خستگی ناپذیر من!