زینبزینب، تا این لحظه: 11 سال و 1 ماه و 28 روز سن داره

زینب بانو

خستگی ناپذیر

1393/4/26 13:14
نویسنده : مامان زهرا
134 بازدید
اشتراک گذاری

چهارشنبه 25 تیر 93

18 ماه مبارک رمضان

دخترک قشنگم

از وقتی وارد ماه مبارک شدیم ساعت خواب شما به هم ریخته برای همین خیلی شبها تا 2 بیدار میمونی. دیشب من و بابا جون حسابی خسته بودیم. ساعت 12 تو رختخواب دراز کشیدیم. شما که تا قبلش حسابی خواب آلود بودی تازه سرحال شدی. رفتی بالا سر باباعلی و بوسش کردی. باباجون گذاشتت روی شکمش و کلی بپر بپر بازی و اسب سواری کردی و خندیدی.

باباجون که گذاشتت پایین خودش خوابش برد. شما هم رفتی سراغ کیف من که وسایل و لباسهات توش بود. در سکوت مطلق لباسها رو بیرون میکشیدی و با نفسهای منظم مثل کسی که در خواب باشه تلاش میکردی اونها رو تن خودت بکنی. حتی جوراب هات رو درآوردی و سعی کردی بپوشیش. این تمرین لباس پوشیدن زمان زیادی طول کشید. هر بار چشم هام سنگین میشد با نگرانی بازشون میکردم و میدیدم داری به کار خودت ادامه میدی. اما یه بار که در انتظار دیدن تو در حال تمرین بودم اثری ازت نبود. چندبار صدات کردم. خبری نیست!!! دوباره صدات کردم با صدای بلندتر و جدی تر! صدای پاهای کوچولوت که از آشپزخونه به سمتم میدویدی خیالم رو راحت کرد. تو تاریکی رفته بودی سبدها رو بیاری. سبد رو آوردی به من نشون دادی و قان قاااان قان قاااان کردی که یعنی این سبد مخصوص ماشین سواری شماست. آخه این سبد گِرده، شما میشینی داخلش و با حرکات پاهات دور خودت میچرخی منم برات صدای ماشین سواری درمیارم و بوق میزنیم و خوش میگذرونیم.

دوباره چشمام داشت گرم میشد که یه جسم آهنی خورد روی سرم. رفته بودی قابلمه رو آوردی بودی ایندفعه! همه خونه با این کنجکاوی های قشنگ دخترکم به هم ریخته شد. سبد ها و قابلمه رو ازت گرفتم. بغلت کردم و سعی کردم بخوابونمت. ولی از روی کنجکاوی نسبت به اطراف و شوق یادگیری خوابت نمیبرد. میدویدی از مبل ها بالا میرفتی میخندیدی باز میومدی بغل من، دفعه بعد روی میز میرفتی... چند بار هم دوباره رفتی تمرین لباس پوشیدن کردی. از اینکه قبل از ساعت 12 حسابی بهت غذا داده بودم راضیم چون برای انجام این همه فعالیت نیاز به انرژی زیادی داشتی عزیزکم.

در نهایت، در آخرین لحظه ای که میخواست خوابت ببره رفتی بالای مبل سرتو گذاشتی همونجا و بیهوش شدی.

خوب بخوابی گل نازم!

خواب

من واقعا در عطش کشف چگونگی رفتار با تو هستم. خیلی سوالات در رفتار تو و چگونگی نحوه  درست بازخورد به اونها برام وجود داره که جوابش رو نمیدونم و این برام خیلی ناراحت کننده است. مثلا اینکه من تا این لحظه آموزش خاصی به شما ندادم اما شما دقیقا به موقع شروع میکنی به یادگیری مهارتهای لازم. چند روز پیش به اصرار چنگال رو از من گرفتی و میخواستی طالبی ها رو که برات اندازه یه بند انگشت کوچیک کرده بودم خوت با چنگال برداری و نوش جان کنی. به نظر من کار سختی بودی. اما شما تمرین کردی و تونستی برای اولین بار این کار رو خودت انجام بدی. منم تشویقت کردم. دوباره برات طالبی ریختم. با دقت تمام، چنگال رو میبردی جلو و داخل طالبی های کوچک میکردی و داخل دهانت میگذاشتی و با لبخند پیروزمندانه ای برای خودت دست میزدی. حالا دیگه هر میوه ای رو در قطعات کوچک با چنگال میخوری.

مثل اینجا که داری هلو نوش جان میکنی:

نوش جان

 

یا از نوزادی به حرکات سر آدم ها علاقه عجیبی نشون میدادی. مثلا اگه جلوت توپ بازی میکردیم که بخندی فقط لبخند میزدی تا وقتی که توپ به سرمون بخوره یا با سر توپو بزنیم اون وقت از خنده ریسه میرفتی. بزرگتر هم که شدی این ماجرا ادامه داره. چند ماهیه که به شدت علاقه داری موهای من رو بکشی. حتی بعضی وقتها میبنم داری راه میری و موهای خودتو میکشی. وقتی میریم خونه مامانی اگه دخترخاله حنانه اونجا باشه از دست شما فراریه چون نزدیکش که میشی یا موهاش در دستان مبارکته یا دست میندازی به لپش. اون بچه هم که هنوز خیلی تو راه رفتن مهارت نداره و کلا آروم تر از شماست به بقیه با دستهاش التماس میکنه که بغلش بکنن. حنانه جون و فاطمه جون هیچ کدومش مثل شما چنین رفتاری نداشتن و این کمی برای من نگران کننده است که چرا شما چنین رفتاری داری؟ و من باید چه واکنشی نشون بدم؟! بعضی وقتها که موهامو میکشی واقعا خیلی دردم میاد

اگه علاقه مند باشی کاری رو انجام بدی و بهت بگیم نکن! متوجه امر و نهی ما میشی اما با شیطنت به ما نگاه میکنی و کنجکاوانه به کار خودت ادامه میدی تا وقتی ما عملا وارد کار بشیم که با خنده فرار میکنی. وقتی ازت فاصله بگیریم دوباره به کار قبلی که ازش نهی شدی ادامه میدی.

اما مفاهیمی رو که یاد گرفتی مثل جییییز بودن و داغ بودن بعضی وسایل کاملا رعایت میکنی و مرتب هم به ما یادآوری میکنی. تازگی ها بوسیدن رو خیلی خوب یاد گرفتی و میدونی این نشانه ای از محبته. وقتی کار اشتباهی میکنی و من بهت اخم میکنم آروم میای و منو میبوسی. اگه حس کنی ناراحتم میای صورتمو نوازش میکنی و پشت سر هم میبوسی. حتی بعضی وقتها بدن مقدمه پاهام رو بغل میکنی و نمیذاری راه برم و شروع میکنی به بوسیدن. نفس مامان!

اما در مجموع دختری نیستی که بشه گفت یک لحظه هم آروم بگیری و هیچ فعالیتی نشون ندی. یا مرتب در حال راه رفتن هستی یا به صورت نشسته داری از یه چیزی سردر میاری!

و چه مامان پرانرژی میخوای شما دختر خستگی ناپذیر من!

 

پسندها (2)
مطالبی دیگر از این نی نی وبلاگی

نظرات (4)

بابا علی
27 تیر 93 15:53
واقعا خدا به مامان زهرا توان و طاقت و بموازات اجر اخروی بده که میتونه این همه پا به پای زینب بانو حرکت کنه. من که هر وقت دو ساعت با زینب بانو بازی میکنم باید یکی دو روز استراحت کنم !!! ولی مامان زهرا اصلا نگران جنب و جوش دخترت نباش چون با این کارهاش، سرعت یادگیری دخترمون خیلی خیلی بالاتر میره
مامان زهرا
پاسخ
ممنون بابا علی نظراتت برای من و زینب بانو خیلی ارزشمنده مرد زندگی ما فقط کاش چندتا کتاب برای مامان زهرا میخریدی که اطلاعاتشو بالا ببره و نگرانیهاش کم بشه
مامان گلشن
28 تیر 93 12:33
سلام چند وقتیه که به گلشن جون سرنمیزنی امید وارم زود زود زود به ماسربزنین
مامان زهرا
پاسخ
سلام انشاءالله به زودی
مریم
29 تیر 93 12:38
سلام خاله قربون این دختر چشم گیلاسی بشه که یه لحظه آروم نمیگیره
مامان زهرا
پاسخ
سلام خاله جون چه خوب که به ما سر زدی ممنون
مامان عفیفه
1 مرداد 93 14:23
سلام مادربانو بچه ها هميشه همينطورن و نگراني شما بي دليله.اگراينطوري باشه من بايد نگران تر باشم.چون عفيفه بانوي من هنوز يكساله نشده دقيقا كارهاي الان دختر گل شمارو انجام ميده خودش غذاميخوره ميوه ميخوره لباساي منو برميداره ميپوشه حتي ميدونه جوراب مال پاست و روسري مال سر!!!!!!! بچه هاي اين دوره باهوش تراز اون چيزي هستن كه فكرشو بكنيم سريع تكرار ميكنن كارهاي مارو درامرخطير تربيت فرزندتون موفق باشين انشاالله
مامان زهرا
پاسخ
سلام خانمی ممنون به ما سر میزنی البته من هم کارهایی از این دست رو طبیعی میدونم و دوست دارم اطلاعات تربیتیم رو بالا ببرم تا بتونم در جهت رشدش به زینب کمک کنم چیزی که نگرانم میکنه کاری مثل مو کشینده! ممنون همچنین شما
niniweblog
تمامی حقوق این صفحه محفوظ و متعلق به زینب بانو می باشد