آینه
سه شنبه
24 تیر 93
17 ماه مبارک
دخترکم!
به آینه گفتم فردا شب، شب قدر است. میخواهم قدر بدانم این شب را.
آینه نگاهی به من کرد!
دلم به شور افتاد!
آینه اشاره ای کرد!
تلمباری دیدم از بی قدری ها! از تاریکی های بدون نور وجودم! از تقصیرها! از حق های ادا نشده!
از اسم آدمهایی که وقتی میبینمشان میخواهم زود از آنها بگذرم. آخر یا روحم به آنها مقروض است و یا آنها را به خود مقروض میدانم. اعماق قلبم پر شده از دلخوری های حل نشده ای که ته نشین شده اما هست! میترسم لحظه مرگ همانی باشد که باید از جانم کنده شود!
آینه لرزید!
دستم را گرفت!
دیدم دستانم پر از زنجیرهای بزرگ و کوچک وابستگی است. روحم به دنیا گره خورده و دستانم با زنجیر حب به دنیا قفل شده. نمیتوانم دستانم را رو به آسمان بگشایم و قدر بدانم قدر را!
آینه گفت: چشمانت!
حقیقت این بود که دیگر نمیتوانستم ببینم!
گفت: زبانت!
حقیقت این بود که دیگر نمیتوانستم بگویم!
گفت: گوش هایت!
دیگر نمیشنیدم!
در تاریکی مطلق روح من هیچ نیست
فقط یک نام را میدانم
علی –علیه السلام- !
«نام» مرا برمیگرداند. آینه لبخند میزند و من نام را زمزمه میکنم و گوش و چشم و زبانم میشود نامش.
امید دارم با چنگ زدن به نامش و توسل به وجودش زنجیرها گشوده و دستانم در سرزمین ولایتش متولد شوند.
نامش را بر قلبم مینویسم
بارها و بارها و بارها
تا همه این سیاهی ها چه ظاهر و چه ته نشین شده، از قلبم رخت بربندد.
آینه میخندد...