زینبزینب، تا این لحظه: 11 سال و 1 ماه و 29 روز سن داره

زینب بانو

شب تاریک و بیم موج و گردبادی چنین هایل

1393/7/30 10:25
نویسنده : مامان زهرا
152 بازدید
اشتراک گذاری

چهارشنبه 30 مهر 93

27 ذی الحجه

دیشب شب سردی بود.

در زندگی من و تو طوفانی به پا بود که تا به حال سابقه نداشت.

گوشهای نازنین تو هوهوی آزاردهنده ای را شنید که تا به حال هرگز نشینیده بود و چشمان پاک و معصومت دیدن اخم ها و اشک هایی را تجربه کرد که غبار را برایش به ارمغان می آورد. در تب و تاب بادهای سهمگین به این طرف و آنطرف رفتیم تا اینکه من تسلیم شدم و تو را رها کردم.

و خودم در میان سیاهی و تاریکی رها شدم.

باران میبارید اما از پاکی خبری نبود. چشمهایم شسته نمیشد. باز هم همه چیز سیاه و تاریک بود. راه میرفتم اما مقصدی نداشتم. پناهم خداست اما خدا که خانه ای در خیابانهای شهر من نداشت.

پس راه رفتم و راه رفتم.

هوهوی باد نبود و رها شدن مرا آرام میکرد.

اما به زودی سروکله خرمگسان پیدا شد. نگاه های رنگی در آن تاریکی خوب دیده میشد اما بی اعتنا به آنها به راهم ادامه میدادم. تا اینکه یکی از این نگاه ها به خودش جرات داد و نزدیکم شد با لبخند گفت سلام. با تازیانه اخم جوابی نگرفت. کمی دور شد. به خیال رفتنش آسوده شدم. اما دوباره ناگهان صدایش پشت سرم بود. ایستادم. ایستاد. راه رفتم راه رفت. اما من انقدر طوفانی بودم که حتی نترسیدم. جنگیدم و نگاه رنگی و سلامش را پس گرفت و رفت.

به راهم ادامه دادم.

دخترک قشنگم نمیتوانستم بیشتر از این رهایت کنم. تو به من نیاز داری و من با جاذبه ای عجیب به شکل یک آهن به سمت نیاز آهن ربایی تو جذب میشوم و در رفع نیازت ذوب میشوم.

طوفان را دور کردم و به تو نزدیک شدم. در آغوشت گرفتم و به لطافت یک گل شکوفا شدم.

اما تو نازنین من نتوانستی طوفانها را تاب بیاوری. آرامشت به هم ریخته بود. از نیمه های شب با گریه بیدار شدی. سرفه هایت هم بند نمی آمد. دلم برایت تکه تکه شد که دردی نامفهوم میکشیدی.

تا اینکه با آمدن خبر یک طلوع دیگر تو هم کم کم به خواب آرام رفتی.

و امروز روزی دیگر است

و هنوز تا آمدن تاریکی زمان زیادی در راه است...

پسندها (4)
مطالبی دیگر از این نی نی وبلاگی

نظرات (3)

مامان نی نی
30 مهر 93 11:01
سلام خوبید.چه وب خوشگلی دارید. خوشحال میشیم قدم رنجه کنید بیایین تولدمون.مرسی
مامان زهرا
پاسخ
سلام ممنون بهتون سر زدم ولی چهار روز از تولد گذشته بود
مامان نازنین زهرا
30 مهر 93 11:59
گاهی ما نیز این طوفان ها را تجربه میکنیم.... این نیز بگذرد....هوا آفتابی میشود....
مامان زهرا
پاسخ
حکايتِ ما و خدا، حکايتِ عجيبى است. مثِل قصه ی استاد نقره کارِ... ميگويند وقتى استادِ نقره کار، نقره را صيقل ميدهد، آن را داخل آتش نگه ميدارد، اما چشم از نقره برنميدارد، تا زمانى نقره را در آتش نگه ميدارد که عکس خود را در نقره ی صيقل يافته ببيند! درست مثلِ خداااا... وقتى ميخواهد صيقل پيدا کنيم ما را در آتشِ سختى های خودمان وارد ميکند، اما چشم از ما برنميدارد... تا جایی که عکسِ خودش را در ما ببيند...
گهواره
2 آبان 93 1:37
متنتون رو خوندم و به هم ریختم...به خاطر فرشته تون... تلخ بود...ان شالله حکمت این تلخی شیرینتون کنه...
مامان زهرا
پاسخ
ببخش که باعث به هم ریختگیتون شدم...و ممنون که به فکر ما هستین یقین دارم به حکمتش
niniweblog
تمامی حقوق این صفحه محفوظ و متعلق به زینب بانو می باشد