اعتراف نامه
دختر نازنینم سلام
مدتیه برات ننوشتم و دنیایی از احساسات و افکار و خاطره ها درونم تلمبار شده. در میان همه روزهایی که گذشت میخوام از خاطره جمعه شب بنویسم که خیلی برام دردناک بود. جمعه شب من امتحان سختی داشتم که به نظر موفقیت آمیز نبود.
وقتی اسم مقدس مادر بر من هم مثل خیلی از زنان دیگه بار شد فکر میکردم میتونم ارزش و تقدس این نام رو حفظ کنم و مثل مادرم همیشه صبور و مهربان بمونم. اما این نوشتار اعترافیه از جانب من به من:
من بی طاقت شدم...
وقتی جمعه شب رفتیم هیئت و از ابتدا تا انتها شما ناسازگاری کردی.
وقتی به همه بچه های اطرافت زور گفتی.
وقتی نخواستی لحظه ای کنارم آرام بگیری.
وقتی حتی بعد از تمام شدن مجلس برای برداشتن کفشها و آوردن آنها به داخل حسینیه لجبازی کردی و با صدای بلند گریه کردی.
وقتی به کوچه بردمت و آرام نگرفتی
وقتی...
من بی طاقت شدم... بغلت کردم...محکم پاهاتو فشار دادم و به شدت دعوات کردم...
دیگه نمیتونم ادعا کنم هرگز تو رو به خاطر خودم دعوا نکردم...
من از امتحانی که خدا برام قرار داده بود سربلند بیرون نیومدم.حتی وقتی باباعلی اومد دنبالمون نمیخواستم شما رو بغل کنم. حتی وقتی رسیدیم خونه نمیخواستم بیای کنارم. رفتم تو اتاق و کمی خلوت کردم.
آرامتر شدم...
اما خیلی طول کشید تا از شدت ناراحتیم کم بشه ...
از اینکه کاری کنی که از جانب بچه ها و بزرگترهای دیگه طرد بشی به شدت غمگین میشم. مرتب از خدا میخوام که انرژی و فعالیتهای فراوان تو رو در مسیر صحیح خودش قرار بده و خودش مربی تو باشه.
منو ببخش دخترم که بی طاقت شدم. تو برای من همیشه یه فرشته هستی و خواهی بود. امیدوارم خداوند تو رو بین زمینی ها و آسمانیها محبوب کنه و حسن خلقی بهت بده که همه دوستان خدا دوستانت باشند.