زینبزینب، تا این لحظه: 11 سال و 1 ماه و 29 روز سن داره

زینب بانو

عیدانه

1393/10/21 11:38
نویسنده : مامان زهرا
224 بازدید
اشتراک گذاری

شنبه 20 دی

18 ربیع الاول1436

17 ربیع نتونستم برات بنویسم. چون روز قبلش مامانی برای انجام عمل جراحی بردیم بیمارستان و روز عید برای ترخیص رفتیم و بیشتر خونه مامانی بودیم. عملی که قرار بود ساعت 8 صبح انجام بشه اما تا 8 شب طول کشید تا فقط مامانی رو به ریکاوری ببرن و آماده جراحی کنند. دلم خیلی برای مامانم گرفته بود که از دیشبش ناشتا مونده بود بلاتکلیف!

ساعت 8 تو بیمارستان بستری شد. هر قدر به من اصرار کرد نرم بیمارستان دلم طاقت نیاورد. صبح های روز پنج شنبه از حضور باباعلی در منزل استفاده میکنم و تا دختر و پدر خواب هستند برای تدریس میرم. بعد از تدریسم سریع خودم رو به بیمارستان رسوندم. مامان تازه بستری شده بود و به موقع رسیدم و رفتم کنارش. از بخش براش پتو گرفتم. تلویزیون رو روشن کردم و تلاش کردم در محیط بدون تنش کمی استراحت کنه. مرتب منتظر بودیم که صدامون بزنن برای رفتن به اتاق عمل آماده بشیم. ولی بیفایده بود...

نوبت من سرآمد. خواهرم فاطمه از محل کارش مرخصی ساعتی گرفت و اومد بیمارستان و جابه جا شدیم. من اومدم خونه در خدمت گل دخترم اما با دل بسیار نگران. دلی که تا شب با انجام نگرفتن عمل مامان به تب و تاب افتاد. هر دعا و نمازی رو بلد بودم و میتونستم به جا آوردم. شب ولادت بود اما پژمرده بودم.  بعد از نماز به آقا رسول الله توسل کردم. پیامبر رحمت خیلی زود جواب دادند و خبر اینکه بالاخره مامان رو برای عمل بردن خوشحالم کرد.

همینطور که صلوات میفرستادم با انرژی تازه ای دست به کار شدم. کیک خونگی و غذای ویژه شام ولادت رو تدارک دیدم. با شما که به علت خواب آلودگی بهانه گیر شده بودی کلی تولد بازی کردیم و باقیمانده برف شادی از تولد یک سالگیت رو کامل تموم کردیم...

صبح روز عید تونستیم برای ترخیص مامان بریم و روی ماهشو ببینیم. دستش درد میکرد هنوز و سختی زیادی رو تحمل کرده بود گل همیشه صبور زندگی ما!

مقداری از کیک خونگی رو براش برده بودم. نهار آبگوشت گذاشتم. اثرات داروی بیهوشی باعث شد مقدار زیادی از روز رو بخوابه. دم غروب با بابایی رفتیم میوه خریدیم. وقتی برگشتیم با کلی مهمون مواجه شدیم که برای عیادت اومده بودن. دایی بنده و زن دایی، الهه و آقا رسول و آجی حنانه، زن دایی مهدیه همراه مادر و زن داداشش با آبجی فاطمه و آبجی زهرای شما. من که قصد داشتم برم تا مامان بهتر استراحت کنه موندم تا در پذیرایی از مهمونها کمک کنم. شادی مامان دلم رو شاد میکرد. بعد از اینکه همه رفتن و خونه رو مرتب کردم و مامان نازنینم هم خوابید. رفتیم خونه. شما انقدر خونه مامانی با آبجی ها بازی کردی که توی راه خوابت برد. وقتی رسیدیم خونه من سریع لباسهامو عوض کردم. باباعلی هم آماده شد. شما رو همونطور که خوابیده بودی دوباره بردیم بیرون. و سه تایی به جشن ولادت رفتیم. تا برسیم اونجا شما بیدار شدی و برعکس هفته پیش انقدر آرام و مودب بودی که من شگفت زده شدم. آرام بغل من یا کنارم نشستی و اطراف و بچه ها رو نگاه کردی. اواخر مجلس که بچه ها داشتن حسابی بازیگوشی میکردن شما در حالی که شیشه آبت رو بغل گرفتی بودی رفتی بالای مجلس یه گوشه نشستی و بقیه رو تماشا کردی. تمام خوراکی هات رو هم با بقیه تقسیم کردی.

خدایا بخاطر همه نعمت هات شکر...

پسندها (0)
شما اولین مشوق باشید!
مطالبی دیگر از این نی نی وبلاگی

نظرات (1)

مامان عفیفه
21 دی 93 13:22
سلام ماهم امسال روزعیدبرامون خوب نبود...خبرفوت یک جوون خیلی خوب ومریضی عفیفه و....
مامان زهرا
پاسخ
سلام همه این اتفاقات خیره انشاءالله خدا رحمتشون کنهو به خونوادشون صبر بده عفیفه جون هم به امیدخدا زودتر خوب بشه
niniweblog
تمامی حقوق این صفحه محفوظ و متعلق به زینب بانو می باشد