زینبزینب، تا این لحظه: 11 سال و 1 ماه و 29 روز سن داره

زینب بانو

یک شب قشنگ

1393/10/24 6:34
نویسنده : مامان زهرا
342 بازدید
اشتراک گذاری

 

سه شنبه 23 دی

21 ربیع الاول

شاد

امشب مامانی و بابایی مهمون خونه ما بودن. شما مثل همیشه از خوشحالی نمیدونستی چیکار کنی. تمام مدت مشغول بازی و شادی بودی. بعد از شام که همه مشغول تماشای تلویزیون شدیم شما شروع به خواندن شعر برای بابایی کردی:

شایایا...مانی نی...دَست... (با کشیدن صدای فتحه)

در حالی که پا میکوبیدی و سرتو خم میکردی خیلی مرتب و بادقت میخوندی.

من و باباعلی که سه تا فیلم ازت گرفتیم. بابایی مونده بود که این دیگه چه شعریه؟ چی میخونه دخترتون؟

و بنده ترجمه کردم:

تولد تولد تولدت مبارک....

مدتیه که شما عاشق تولد و شمع فوت کردن و شادی هنگام تولد شدی و هر وقت از موضوعی خوشحال بشی این شعر رو میخونی.امشب انقدر خوندی و شیرین کاری کردی که من از ترس اینکه از شدت خستگی یه مرتبه بیفتی زمین مجبور شدم کامل فضا رو عوض کنم برات. بردمت آشپزخونه که چای بریزم. تو آشپزخونه قربون صدقت میرفتم و میگفتم ماشاالله ماشاالله ماشاالله شما هم پشت سر من شروع به گفتن کردی با لهجه کامل:

ماشاالله ماشاالله ماشاالله

با اینکه خیلی کلمات رو ناقص میگی و برای خیلی ها هم از خودت کلمه اختراع میکنی اما این کلمه رو خیلی خوب و دقیق میگی. حتی دو روز پیش عروسکتو بغل کرده بودی و راه میبردی و این کلمه رو براش میگفتی.

وقتی مامانی و بابایی عزم رفتن داشتن شما و باباعلی اومدین تو اتاق که ما شاهد گریه های شما بعد از رفتن عزیزانت نباشیم. اما این اتاق سرگرمی بسیار قابل توجهی غیر از اسباب بازی برای شما داره.

چه سرگرمی ای؟

لپ تاب بابا که دقیقا مقابل وسایل شما روی میزه.

چی برای شما داره؟

همه عکس ها و فیلم های شما در فولدر دخترم...

گاه و بیگاه میدوی به سمت این میز و این لپ تاب و با خوشحالی میگی: عسک! عسک!

برای اینکه ما در آغوشت بگیریم و فیلم ها و عکس هات رو نشونت بدیم. گاهی وقتها هم که بابا علی حسابی مشغول کاره و نمیتونه تقاضای شما رو برآورده کنه باید هزارتا ترفند به کار ببریم و با وعده و وعید از اتاق بیرون ببریمت. هرچند تلاش ما جواب نده، دستمون برات رو بشه و به گریه بیفتی و اشک های نازنینت روی گونه ها سرازیر بشه...

قلب تو انقدر پاک و معصومه که هنوز اشک ها در میان راه گونه هات هستن که من میگم:

زینب! بیا ببین...

و موضوعی که برات مهم و قابل توجه باشه رو مطرح میکنم... شعر میخونم...یا اسباب بازی و دفتر نقاشیتو نشونت میدم. اشک همونجا میمونه و لبخند بهاری شما شکوفا میشه.

خیلی وقتها هم که من ساکت گوشه ای نشستم و در فکرم. سریع خودت رو به من میرسونی. کارتهای بازیتو میاری. یکی یکی نشونم میدی و میگی:

مااااماااان...بییبیین...

و من عاشق این بییبیین گفتنهات هستم که از هفته پیش که مامانم اومده بود خونمون و باهات بازی میکرد و میگفت زینب ببین!... یاد گرفتیش.

 

پسندها (2)
مطالبی دیگر از این نی نی وبلاگی

نظرات (1)

مامان گلشن
1 بهمن 93 20:39
قدر این لحظات رو بدون.تکرار نشدنی هستن.چند سال بعد که به فیلمهای بچه گیشون نگاه میکنیم باورمن نمیشه که چقدر بزرگ شدن..و چه تغییراتی و چه لحظاتی
مامان زهرا
پاسخ
انشاءالله من معتقدم هر لحظه از زندگی که میگذره گوهر نایابیه که روزی حسرت میخورم که کاش بیشتر قدرشو میدونستم
niniweblog
تمامی حقوق این صفحه محفوظ و متعلق به زینب بانو می باشد