بِکَ
روزها، ساعت ها و لحظه های پربرکت ماه مبارک یکی پس از دیگری آمدند و رفتند. نسبت به عظمت این مهمانی، بهره ما بسیار اندک بود اما برای همین بهره اندک، برای همین دست کشیدن از آب و غذا، برای همین تلاوت های قرآن، برای همین خواب های از روی ضعف، برای همین بیداری های شبانه برای دویدن به سوی یخچال و خوردن سحری، برای همین اندک ها هزاران هزار مرتبه شکر.
برای این شب های قدر که تنها شب هایی هستند که با در باز همه مساجد روبرو میشوی و میتوانی آن را تا صبح در مسجد بگذرانی شکر
برای شب های قدری که کنار کودک پاکم گذراندم شکر
شب هایی که مردد بودم دخترکم را از ابتدای برنامه با خودم ببرم اما به خواست خدا بردم و خداوند اراده خودش را به من نشان داد.
آن شب، شب 21 ماه مبارک بود. بعد از تجربه ای که از شب 19 داشتم و اینکه دخترکم در کنار تعدادی از بچه های دیگر قرار گرفت و ناسازگاری های گاه و بیگاه بچه ها با هم و تلاش من برای ایجاد صلح و امنیت بین آنها کمی خستگی برایم داشت، با همسرم قرار گذاشتم شب 21 از ابتدای مراسم دخترم را با خودم نبرم و بانوی کوچک من در خانه کنار باباجونش بماند و بازی کند و به موقع بخوابد. و اگر بیتابی کرد همراه بابا جون از نیمه های مراسم به من بپیوندد. البته دلم آشوب بود از اینکه دخترکم را در معرض انوار الهی این شب عزیز قرار ندهم.
اما خداوند طور دیگری برایمان رقم زده بود
دخترکم موقع بیرون رفتن من از خانه به طور اتفاقی متوجه رفتن من شد و به این ترتیب بنده فقط تا کوچه ای پایین تر از خانه رفتم و با تماس همسرم و شنیدن گریه های فریادگونه دخترک به خانه برگشتم. سریع لباس هایش را پوشاندم و با هم روانه شدیم.
و چه شب قدری بود آن شب برای من وقتی دخترک بی هیچ حاشیه ای با بچه های دیگر بازی کرد.
وقتی باعث آرامش بچه های دیگر شد.
وقتی مفاتیح من را بر سر گذاشت و با من و بقیه «بِکَ...» گفت.
وقتی دست هایش را تا میتوانست بالا آورد و به دعاها آمین گفت...
وقتی خداوند شب 23 هم دوست خوبی را همراهم کرد تا کمکم کند.
وقتی شب 27 هم به اراده و خواست او به مجلس احیای شب قدر رفتیم و قرآن به سر گرفتیم.
و در همه این شب ها خداوند بهترین یار و همراه من مادر بود که کودکی را با خودم میبردم که در شرایط عادی لحظه ای امید به نشستن و قرارش نمیتوان داشت...