غمی در استخوانم میگدازد
یکشنبه 4 آبان 93
اول محرم الحرام 1436
دیشب با مامانی رفتیم هیئت. باباعلی بخاطر درس هاش نتونست خودش رو به هیئت برسونه و من بسیار افسوس خوردم و ناراحت شدم.
هرلحظه ای که هر آشنایی از دست میده برای اینکه در مجلس اهل بیت علیه السلام روحش رو صیقل بده، هر لحظه که از دست میره و میمیره من رو به عزاداری میکشونه. برافروخته و ناراحت میکنه. دلم میلرزه.
خدا نکنه که خودم یا بانو نتونیم حضور پیدا کنیم...
ارباب جانم من وابسته شدم. به شما! به این پرچم! به این علامت! به این هیئت! به این صدا و نوا...
دل بسته ام
این دنیا و اون دنیا خودم و همه اطرافیانم رو به عشق خودت بخر و ببر
ما خیلی ارزانیم اما به نیم نگاه شما گران میشویم
در این بازار پرآشوب دنیا تو خواستی ما به این بخش و غرفه راه پیدا کنیم وگرنه معلوم نبود کجا بودیم
پس به نام نامی خودت روح ما رو صیقل بده تا لیاقت تجلی نام شما رو پیدا کنه
و بتونه در مصیبت جانسوزتون از دانه های بلورین اشک، دسته گلی بسازه و تقدیم حضور شما بکنه
...
ارباب نازنیم! من ضعیف ترین موجود این دنیا هستم اما با تمام دلم آرزو دارم
آنها که شما را نمیشناسند بشناسند،
آنها که نمیدانند اشک برای شما چه ارزشی دارد بدانند،
و آنها که به عزاداری برای شما ایراد میگیرند و با اتیکت روشن فکری باد در غبغب می اندازند و میگویند نباید روضه مکشوف خوانده شود، نباید داد بزنند و گریه کنند، نباید اینطور سینه بزنندو...، عاشق بشوند... عاشق!
غم این عده استخوانهایم را متلاشی میکنم. حتی بعضی ها که خیلی نزدیکند و خیلی با مطالعه در این گودال اسیر شده اند. بدتر از همه اینکه به کتاب شهید مطهری استناد میکنند و در نهایت کار هیچ پرچم و بیرقی را درست نمیدانند. نگاه میکنند و میگویند «همه اینها اشتباه میکنند» و خودشان را از دریای بیکران رحمت الهی محروم میکنند.
و دل من چقدر میسوزد!!!
بعضی ها هم می آیند به اجبار دیگران اما از اول تا آخر در حال بازی کردن با گوشی ها و حرف زدن با اطرافیانشان هستند از ترس اینکه مبادا سخن حقی به گوششان برسد یا نوحه ای که دلشان را بلرزاند و آنها هم عاشق بشوند!
و دل من چقدر میسوزد!!!
بعضی ها مثل راننده ای که دیشب ما را سوار کرد وقتی سیاهی ها رو میبیند و با سوال سرنشین جلوی تاکسی مواجه میشود که اول محرم شده؟!!!! ژست میگیرد و میگوید: نمیدانم! من سعی میکنم خیلی خودم رو درگیر این مسائل نکنم! این مسائل مذهبی!
و دل من چقدر میسوزد!!!
و چقدر باید دور دل شما بگردم و فدایتان شوم که هنوز غریبانه باید صدا بزنید:
«هل من ناصر ینصرنی»